#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_7

طناز روشو برگردوند و از شیشه کوچیک ماشین به بیرون خیره شد

_مهسا: خوب دیگ ول کنید پاچه ی همدیگرو دوستای خوبم

_هستی: راس میگه...عاقا اصلا همه ی اینا کنار من دلم یهووو بدجووور هوای شهربازی کرد نظرتون؟؟؟؟

_مهسا:پایه اتم تا ته ته ته ته دنیا شهربازی ک عالیه

_هستی:عششق منی...پس بزن بریم....

و بعدم راهشو ب سمت شهربازی تغییر داد و به سرعت به اون سمت رفت.....

هستی با بدبختی توی پارکینگ ی جای پارک پیدا کرد.... پوووفی کشید و گف: ارزو ب دلمون موند ی بار اینجا راحت جای پارک گیر بیاد برید پایین بابا ی ساعت الاف شدیم

.پریناز پیاده شد و صندلی رو جلو کشید و منتظر بود تا بقیه ک عقب بودن پیاده بشن مهسا سرشو بیرون اورد و درحالی ک دولا شده بود ک از ماشین پیاده بشه ب پریناز گف: وااا بکش کنار اون تن لشو تا بیام پایین دیگ کجا سیر میکنی؟!!

اما پری توجه ای نکرد و به رو ب رو خیره بود یهووو هستی پیاده شد و دستشو گذاشت روی سقف و با سوییچی که تو دستش بود ی ضربه به سقف ماشین زد و گفت: واا پری برو کنار ک بیان پایین دیگ

پریناز با شنیدن صداتازه ب خودش اومد تکونی خورد و گف: بچه ها اون مازاراتی رو نگا کنید

مهسا یهو با هوول گف : کو؟؟ کجاس؟؟

پریناز با دست به رو به روش اشاره کرد و گفت : اوناهاش دقیقا روبروته

مهسا سرشو برگردوند و ب جایی ک پریناز نگاه میکرد نگاه کرد هستی هم ب همون سمت برگشت یهوو طناز از تو ماشین داد زد: مهسا گمشو برو پایین منم ببینم خووو

مهسا کنار ایستاد و طناز پیاده شد و خیره شد به رو به روش... بعد از چند لحظه سووتی زد و گفت:اووووف لامصب عجب چیزیه بابا رینگتیم...

هستی در ماشینو بست و گف: خیلو خوب بسه ب اندازه کافی دید زدید اینم لابد مال ی پیر مرد خررپوله ک با ی دختر جون ازدواج کرده الان اوردتش شهربازی و بعد زد زیر خنده

مهسا گف:وااای خوو پیر مرد زن سوم نمیخواد؟؟

_هستی:مهسا خاک برسرت کنن بیا بریم دختره ی دیووونه

_پری:واااا حالا چرا پیرمرد مگه پسر جون نمیتونه سوار همچین ماشینی بشه؟!والا داداش خودتم ماشینش ی چیزیه تو همین مایه هاس دیگ

_مهسا:آقا من همینجا قسم میخورم اگه این واسه ی پسر جون خوشگل باشه زنش بشم

_طناز: آرههههه...اونم ی لنگه پا وایساده پشت در خونتون که تو بله بدی بیاد بگیرتت

_مهسا: خوب من میرم مخش میکنم بیا خاستگاریم

_پریناز: اونم حتما مخ میشه...توام حتما مخشو میزنی....

_مهسا: آقا اصلا خودم میرم خاستگاریش..دیگه که مشکلی نیست

_هستی: اییی بابا بس کنید دیگه...بیادیید بریم...


romangram.com | @romangraam