#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_67
(طناز)
_طناز:جدی میگی مهسا
مهسا سرشو تکون داد
گفتم:ینی جدی جدی نتونستی رازیش کنی؟!
سرشو تکون داد ک ینی ن....اییی بابا خووووب اینجوووری ک نمیشه...بدون این دیونه ک خوش نمیگذره
_هستی:از اولم باید فکرشو میکردیم....تو مثل پری تک بچه نیستی ک حساسیت روت زیاد باشه تو دل پدر مادر تو ی ترسه..ترس از دست دادنت...ترس اینکه توهم مثل حامد بشی
_پری:عاره حق با هستیه
حامد برادر مهسا بود و با مهسا حدودا 9 سال تفاوت سنی داشت...ی سال تابستون ب پدر و مادرش گفت ک میخواد با دوستاش بره شمال و رضایت اونارو میگیره
اما تو راه برگشت....
مثل اینکه راننده ک یکی از دوستای حامد بوده حواسش پرت میشه و با ی کامیون از روبرو داشته میاومده برخورد میکنه ک ب دلیل اینکه نتونسته ماشینو کنترل کنه ماشین ب گاردریلای کنار جاده برخورد میکنه
قضیه وقتی جالب میشه ک تمام سرنشینان ی آسیب سطحی میبینن و همشون سالم برمیگردن و تنها کسی ک فوت میکنه حامد بوده...پدرش ک رفته بود سردخونه واسه شناسایی پسرش میگفت که یکی از گاردریلا خورده بوده تو صورتش و صورتش اصلا قابل تشخیص نبوده یکی دیگه هم دقیقا از تو تهالش رد شده بود
خیلی روزای بدی بود
مهسا زیاد به حامد وابسته نبود ولی در هر صورت برادرش بود و از مرگ اون ضربه ی بدی خورده بود
الانم به قول هستی پنجاه درصد دلیل اینکه مامانش نمیزاره با ما بیاد همینه...چون خاطره بد داره،....چون میترسه..میترسه مهسا رو هم از دست بده
با شنیدن صدای هستی ب خودم اومدم
_هستی: من به سیاوش میگم با مامانت تماس بگیره و بهش بگه ک من مراقبتم و اگه بازم رازی نشد خودم میزنگم بهش..در هر صورت ما باید ب این سفر بریم هممون باهمم
امروز سه شنبه اس...تا جمعه 2 روز مهلت داریم من اگه نتونم مامان تورو راضی کنم هستی نیستم
از مصمم بودن هستی خنده ام گرفته بود..،دختره ی خل..البته هممون میدونستیم ک تهش مهسا باهامون میاد چون از طرفی هم مامانش زن مهربونی بود هم هستی کاری نبود ک بخواد انجام بده و نتونه
_مهسا:راستی هستی شنیدم دیشب حالت بد شده بود..چی شده
_هستی:عاره بابا پدرم در اومد
_طناز:واااا چی شده؟!کی؟!چرا من خبر ندارم؟!
(هستی)
با پری جریانو واسه بچه ها تعریف کردیم...از وقتی دهنمو وا کردم ک رف بزنم شروع کردن خندیدن انگار دارم براشون جک میگم
طناز در حالی ک از خنده سرخ شده بود گفت:شما دوتا خواهر و برادر خلید...دوتا دیونه..قشنگ مکمل همدیگه هسین...
romangram.com | @romangraam