#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_66
_شبت بخیر
سیاوش ک رفت ولوو شدم روی تخت کنار هستی و ب 3 سوت خوابم برد....
( مهسا )
صبح از خواب بیدار شدم و صبحونه خوردم...طبق عادت هرروزه ام رفتم حاضر بشم ک برم پیش هستی...یاد مسافرتمون افتادم..بی حال نشستم لبه ی تختم...اهههه حالا اگه مامان رازی نشه ک من دق میکنم،نمیشه بچه ها باهم برن ولی من نباشم که غمباد میگیرم.. اصلا امکان نداره..هرجور شده باید مامانو رازی کنم با خودم درگیر بودم ک صدای در باعث شد سرمو بالا بگیرم...مامان بود..درحالی ک دستش روی دستگیره ی در بود ایستاده بود...
_ چیزی شده مهسا؟!
_ هاااا....ن ... ن چیزی نیست مگه باید چیزی باشه
_ ن ولی فکر کردم ی چیزی بد ذهنتو درگیر کرده
_ اره ولی مهم نیست
اومد نشست کنارم دستمو گرفت توی دستش و گفت: بگو ببینم چی شده؟!
_ هیچی..بچه ها از اینکه چن ماهه سرمون فقط تو درسو کتابه خسته شدن میخوان با ی اکیپ از بچه های دیگه برن سفر
_کجا؟!
_شمال
_همشون میرن؟!
_ عاره...منم خسته شدم بهم گفتن توام بیا ولی شما ک اجازه نمیدی من برم..واسه همین داشتم فک میکردم تو این ی هفته چه غلطی کنم ک حوصله ام نترکه
_ مامان:تو ک میدونی من نمیزارم پس چرا ناراحتی و واست غیرعادیه
چشمام تا آخرین حد گشاد شد...فک میکردم اینجوری ک من حرف زدم مطمینن بهم اجازه بده...وااای مامان من ی پدیده است واسه خودششششش...
_ اخه مادر من چرا نمیزاری؟!مگه من چلاقم؟! کجم؟! یا دستو ی پا ندارم؟! نمیتونم مراقت خودم باشم؟! چیه که شما نمیزاری من مثل بقیه باشم مامان جان من 18 سالمممه چرا نمیخوای باور کنی دیگه اون دختر کوچولوی تو نیستم
مامان چشماش غمگین شد و گفت: آره تو دیگه اون دختر کوچولویی ک همه ی دستا و لباساشا کاکایویی میکرد نیستی..اون دختر لوسی ک هرچی بهش میگفتی تا 3 روز باهات قهر بود نیستی...ولی ب من حق بده نگران باشم مهسا
تو الان توی ی سن حساسی هستی تو این جامعه هم گرگ زیاده
_ مادر من گرگ تا من نخوام نمیتونه هیچ جوری گولم بزنه و تیکه پاره ام کنه..ینی شما منو اینقدر بی جنبه شناخت که تا..
مامان پرید وسط حرفم و گفت: چرت نگوو مهسا من فقط نگرانم..من تورو میشناسم و بهت اعتماد دارم ولی تو این دنیا نمیشه فقط ب ی سر قضیه فک کرد
دیگه داشتم کلافه میشدم بلند شدم رفتم ب سمت کمد لباسام ی مانتوی سبزارتشی و ی شلوار کتون مشکی دمپا گشاد هم در اوردم با شالو کیف ب همون رنگ و بعدم رو ب مامانم گفتم: باشه مامان جون بیخیال بزار اونا برن اوش بگذرونن منم اینجا میمونم به بدبختیام فک میکنم تا اونا برگردن مهم نیست الانم اگه اجازه بدید میخوام لباس بپوشم برم بچه ها منتظرن
مامان بدون هیچ مکثی از رو تخت بلند شد و ب سمت در رفت بین راه ایستاد برگشت سمتم حس کردم ک چیزی میخواد بهم بگه ولی پشیمون شد برگشت و ب راهش ادامه داد
اههههه...خاک بر سر من با این زندگیم...من هرجووور شده باید ب این سفر برم هر جووور شششششششده
romangram.com | @romangraam