#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_65
سیاوش جلوی دهنشو گرفت ک صدای خنده اش بلند نشه و بعدش گفت: واای پری از دست تو ب خدا دل درد گرفتم پاشو دختر پاشو جمع کن بریم تا پرتمون نکردن بیرون
پریناز اومد طرف من ک کمکم کنه و رو ب سیاوش گفت:ولی خوشم اومد ها خوب حالشو گرفتی ایول داری بزن قدش بعدم دستشو اورد بالا و کف دستشو ب سمت سیاوش گرفت اونم محکم ی دونه زد ب دستش
پری: اوووی خووووب حالا نگفتم دستمو بشکون که
_ سیا: عع محکم زدم ببخشید حواسم نبود
اومدم از تخت بیام پایین ک سیاوش باز دوباره اومد سمتم بغلم کرد و گف: لازم نکرده راه بری همنجوری جون نداری چ برسه الان که مریضی بیا بپر بغلم بینم....
داشتیم از بیمارستان خارج میشدیم...نگاه سنگین تمام پرستارا و دخترایی ک توی مسیر حرکتمون بودن رو روی خودمون حس میکردم وااای چ حالی میده لج اینا دره در میاد....حالا دوش دورو دو دود دوش دورو دود...دس دس
خنده ام گرفته بود خواستم یکم بیشتر اذیتشون کنم واسه همین لباس سیا رو چنگ زدن و محکم ب خودم چسبوندمش و سرمو گذاشتم رو سینه اش..اونم منو ب خودش چسبوند و روی سرم رو بوسید....ینی خوشم میاد همه جوره پایه اس داداشم...
تو ماشین که بودیم به خاطر آرامبخشی که بهم تزریق سده بود خوابم برد و اصلا متوجه نشدم کی رسیدیم....اما یهو از خواب پریدم...لای چشممو باز کردم و دیدم تو بغل داداشمم....یکم لای چشممو باز کردم و دیدم مامان همینجوری داره وسط سالن راه میره و سیاوش همونجوری ک منو تو بغلش داشت با پاش درو بست و سه تایی رفتیم تو...مامان حراصون و نگران اومد سمتمون و گفت: خااک بر سرم چی شده؟! کجا بودید؟!
سیاوش جوری حرف میزد ک انگار عصبیه: سوال داره مادر من؟! اینقدر سر شب غذا و کوفت و زهرمار ب خوردش دادید که معده اش داغون شد بعد تازه اومدید میپرسید چی شد؟!؟؟
(پریناز)
خاله نازی:درس بگو ببینم چی شده؟!!
_سیاوش:هیجی دکتر گف چی بهش دادید ک اینجوری معده اش رو پوکونده آندوسکپی کرد و وقتی دید مشکلی نیست اجازه داد بیارمش خونه...حالا اگه اجازه بدبد بریم...
خاله نازی زد تو صورتش و گفت:احتمالا روغنشو زیاد ریختم فردا زنگ میزنم بهش میگم ی دستور دیگه بده این بهش نساخته
سیاوش دندوناشو روی هم فشار داد و رو ب خاله نازی با صدایی ک سعی داشت بالا نره گفت:مامان ب جون خودش که میدونی قسمم سرش رد خور نداره اگه ی بار دیگه بری از اون زنیکه از این چرت و پرتا بگیری میرم خونه زندگیشو رو سرش خراب میکنمممم
خاله نازی ک از عصبانیت سیاوش کمی ترسیده بود گفت:باشه بابا توام حالا ک ب خیر گذشته تا ی چیزی میشه صداشو میبره بالا حالا این چرا این شکلی ولو شده تو بغل تو ؟!
سیاوش ی نگا ب هستی کرد اومد جواب خاله رو بده ک خاله گفت:اهان ببخشید حواسم نبود ایشون چشمشون به داداششون ک میخوره لوس میشن...بهش بگو سرشو بلند کنه میخوام باهاش حرف بزنم....
_سیاوش:لازم نکرده ...صبح حرف بزنید فعلا خوابش برده
بعدم منتظر واکنش خاله نشد و سمت پله ها رفت و منم مث جوجه اردک که میره دنبال مامانش راه افتادم دنبالش....
وارد اتاق هستی شدیم ساعت نزدیکای 5 بود سیاوش هستی رو گذاشت رو تختش و پتوهم کشید روش و رو ب من گفت: اینجا میخوابی؟!
_اره میخوام مراقبش باشم نمیشه ولش کنم ک چطور؟!
_هیچی میخواستم ببینم اگه میری تو اون اتاق خودم بمونم ولی حالا ک هستی پیشش خیالم راحته ممنون
_خواهش میکنم
_پس من میرم اگه چیزی شد خبرم کن
_ باشه حتما خیالت راحت..شب بخیر
romangram.com | @romangraam