#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_64

سیاوش از دکتر تشکر کرد و دکترم بعد از اینکه به گرمی جوابش رو داد از اتاق خارج شد و پرستارا هم ب دنبالش رفتن

با رفتن اونا هر سه نفرمون پوکیدیم از خنده

پریناز میون خنده هاش ب سیاوش گفت:خوووب عاخه پسر خوب چرا سقف آرزو های ملت رو خراب میکنی رو سرشون

بعدم هردومونو مخاطب قرار داد و گفت: عاخه چرا مث لیلی مجنون میمونید شما دوتا

سیاوش خنده اش رو جمع کردن گفت: بابا ب من چ شاید ملت 1000 تا آرزو داشته باشن من ک نمیتونم برم با کارخونه لوازم آرایش رفیق بشم که...بعدشم من اگه میخواستم به هرکی ازم خوشش بیاد پا بدم ک الان کلاهم پس معرکه بود خانومی

پریناز گفت: ایووول داش سیا کارخونه لوازم آرایشو خوب اومدی...در اون مورد دوم هم حق با شماست طبق تحقیقات پژوهش گران جذابیت و قیافه با میزان خاطر خواه رابطه ی مستقیم دارن پس بازم حق با شماست

وااای داشتم میمردم از خنده به خاطر طرز حرف زدن پری ک مثل این اخبارگوها ک میخوان ی خبر علمی مهم رو بدن میحرفید

سیاوش با هزار تا بدبختی جلوی خنده اش رو گرفت و گف: پری ینی فدایی داری....و باز زد زیر خنده

_پری:چاکریم داش سیا

_سیاوش: من کم اعتماد ب نفسم بالاس توهم هیییی تعریف کن ک بیشتر بشه

_پریناز: وااااا سیا خاک بر سرت فک میکنی دارم قپی میام خره تو خیلی خوبی چرا فک میکنی اعتماد ب نفس داری

بالاخره ب حرف اومدم و گفتم: از بس ک خررررره..فک میکنه من الکی قربون صدقه اش میرم میگم خوشگله

_پریناز: همین ک هستی ازت تعریف میکنه بدون خوشگلی این آتیش پاره الکی از کسی تعریف نمیکنه

_ سیاوش: ولی الان واسه من ی سوال پیش اومده؟!

_پریناز: درخدمتیم داداش؟؟

_سیاوش: اون پژوهش گرانه بیکاری ک گفتی دقیقا کیا بودن ؟؟؟؟

باز منو پری زدیم زیر خنده ولی پری زود خودشو جمع و جور کرد و ب حالت مسخره ای صداشو صاف کرد و گفت: خوووب معرفی میکنم ( با دست راستش ب سینه ی خودش زد و گفت) اولیش خودمم (بعد با همون دست ب من اشاره کرد و گف)

دومیش این خل و چل ک اینجا میبینید (دستشو اورد پایین و گفت) دوتاشونم الان دارن خواب شوهرای کچلشونو میبینن

صدای خندمون بیمارستانو برداشته بود..همون لحظه یکی از پرستارایی که همراه دکتر اومده بودن بودت تو اتاق اومد داخل و گفت: چ خبره... اینجا بیمارستانه ها... بیمارا دارن استراحت میکنن مراعات کنید لطفا

بعدم رو کرد ب سیاوش و گفت: از شما ک اقای متشخصی هستین بعیده لطفا این خانوما رو ساکت کنید

سیاوش ی اخم کرد و گفت: تذکرتون ک جز وظایفتون بود رو دادید فکر نمیکنم نیاز ب توضیح بیشتر بوده باشه...درضمن نیازی نیس متشخص بودنمو یادم بندازید خودم حواسم هست

بعدم ب در اشاره کرد و گفت: فک کنم کارتون دیر شده بفرمایید

دختره دهنش اندازه گاراج باز مونده بود با حالت گیج و منگ از اتاق رفت بیرون

پریناز ب حالت قهر صورتشو برگردونو د گفت: فقط ایشون متشخصن دیگه ما بی شعور و بی فرهنگیم... دختره ی هول افاده ای...همچین میگه اینا رو ساکت کن انگار ایشون مدیر مهدکودکن ماهم بچه هاش سیاوشم مبصر کلاسه ک مارو ساکت کنه


romangram.com | @romangraam