#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_63

و بعد ب سرعت از اتاق خارج شد.... به کمک پری لباسامو پوشیدم اونم سریع لباساشو عوض کرد

اصلا فک نمیکردم ی روز بخاطر دل درد گریه کنم...خیلی بدجووور درد داشت

سیاوش خیلی زود برگشت حتی لباساشم عوض نکرده بود

سویچ تو دستش بود رو ب من گفت:میتونی خودت بیای یا بغلت کنم؟!

سعی کردم بلند بشم و صاف بایستم ک دوباره ی درد بدی تو دلم پیچید ک خم شدم سیاوش ک وضعیتمو دید اومد طرفم و و ی دستشو گذاشت پشت کمرم اون یکی هم پشت زانوم و بعد با ی حرکت از زمین بلندم کرد...

چشمامو باز کردم ولی نور مهتابی ک مستقیم میخورد توی چشمم باعث شد ک دوباره ببندمشون و روی هم فشارشون بدم...یکم فک کردم تا ببینم چ اتفاقی افتاده و من الان کجام... یاد اون دل درد بد افتادم و بعدشم بیمارستان و دکتر ک گف باید آندوسکپی (شستشوی معده) کنم وااای اون لوله ک شبیه لوله ی سرم بود و از تو دماغم فرستادنش تو حلقم.... خیلی بد بود ..ولی دیگه ازش خبری نبود ن از اون لوله ن از دل دردم..سرمو چرخوندم... سیاوش روی صندلی کنار تختم نشسته بود و دستاشو گذاشته بود روی پاش و پنجه ی موهاشو تو ی موهای پرپشتش فرو کرده بود... با دیدنش ی لبخند کم جون نشست روی لبم ب اون طرفم نگاه کردم پریناز سرشو ب دیوار تکیه داد بود و اخماشم حسابی توهم بود...خیلی احساس تشنگی میکردم واسه همین با صدای گرفته گفتم: آب...

یهووو دیدم سیاوش از جاش پرید اومد کنارم دستمو گرف تو دستش و درحالی که با اون دست روی سرمو نوازش میکرد گف: جونم خواهری چی میخوای؟!

_ سیاوش آب تشنه امه

_پریناز: عزیزم باید تحمل کنی نمیشه آب بخوری دکتر گفته نباید تا 5،6 ساعت نباید چیزی بخوری..

سرمو ب نشونه ی فهمیدن تکون دادم..،خیلی تشنه ام بود اما خوب دیگه چاره ای هم نبود....

وقتی رسیدیم بیمارستان دکتر گفت مسموم شده و باید آندوسکپی کنیم و بعدم فرستادنم توی ی اتاقو با ی لوله افتادن رو دماغ بدبختم و لوله رو کردن توش

ولی اخه چرا من باید مسموم بشم ؟!منم از همون غذایی خوردم ک بقیه خوردن

تو همین فکرا بود که ب مرد که ی روپوش سفید تنش بود و ی گوشی پزشکی هم دور گردنش بود و هردو دستاش رو فرو کرده بود تو روپوشش وارد اتاق شد و پشت سرشم دوتا پرستار ک در حد مررررگ آرایش کرده بودن...ی لحظه احساس خفگی بهم دس داد ینی با اونهمه کرم و پنککی ک زدن پوستشون میتونه هوا بخوره؟!!

دکتر رو ب سیاوش گفت:شما حالتون خوبه؟!

با تعجب ب دکتر نگاه کردم و گفتم:وااا اقای دکتر من مریضم شما حال ایشونو میپرسید؟!

دکتر ی خنده ی کوتاه کرد و گفت: والا خانوم ایشون حالشون از شماهم بدتر بود

با وحشت بهش نگاه کردم و بعد ی نگاه ب سیاوش و دوباره رومو ب سمت دکتر کردم که دکتر ترسو از تو چشمام خوند و گفت: نه خانوم چیزیشون نیست نگران نباشید یکم استرس داشتن و نگران حال شما بودن ک اونم حل شد مشکل خاصی نبود

دوباره ب سیا نگاه کردم اشک تو چشمام حلقه زده بود و چشمام اماده ی باریدن بود ولی جلوشونو گرفته بودم...نمیخواستم جلو اینهمه ادم ضعف نشون بدم...سیاوش حالمو فهمید دستمو ک هنوز توی دستش بود محکم تر گرفت و ی فشار کوچیک بهش داد و سرشو اورد پایین و کنار گوشم گفت: خوبم عزیزم نگران نباش فقط اون لحظه حس کردم دنیا داره رو سرم خراب میشه ولی الان ک تو اون چشمای تو خوشگلت نگا کردم خوبم چون دنیام حالش خوبه

بعدم سرشو کمی اورد بالا و پیشونیمو بوسید

دکتر ک ی مرد تقریبا 45 ساله بود ی لبخند زد و رو ب سیاوش گفت: همسرتونن؟!

سیاوش با ی ارامش خاص اول به دکتر و بعدم به من نگاه کرد و بدون هیچ مکثی گفت: زندگیمه

دکتر باز ی لبخند زد و شروع کرد ب معاینه کردن من وسطای معاینه ی اقای دکتر متوجه نگاه نفرت انگیز اون دوتا پرستار رو خودم شدم...پس بگووو...خانوما تور پهن کرده بودن

خنده ام گرفته بود ...نگام ب پری افتاد...اونم خنده اش گرفته بود ولی از بس جلو خودشو گرفته بود ک نخنده قرمز شده بود

دکتر رو ب سیاوش گفتش: بسیار خوب...حالشون خوبه مشکلی هم ندارن میتونید ببریدشون


romangram.com | @romangraam