#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_62

وااای پری خدا بگم چیکارت کنه مگه رفتی عرق نعنا رو بگیری بعد بیاری من کووفت کنم....بجم دیگه...

دوتا دستمو گذاشته بودم روی دلم و خودمم یکم خم شده بودم روش و داشتم خودمو ب جلو و عقب تکون میدادم ک صدای باز شدن در اومد بدون اینکا نگاه کنم گفتم: پری بمیری بمیری بمیری...ی ساعت داری چ غلطی میکنی بده اون بی صاحابو بخورم تا دل و روده ام از حلقم نزده بیرون

صدای سیاوش رو شنیدم ک باعث شد ی کووه آرامش ب دلم سرازیر بشه و برای چند لحظه درد از یادم بره

_سیاوش: الهی دورت بگردم اجی جونم چی شدی؟!

اومد ب سمتمو بغلم کرد...سرمو ک گذاشتم رو سینه اش همه چیز از یادم رفت و ب ارامش رسیدم....همون لحظه پریناز هم وارد اتاق شد...سیاوش رو ب پریناز گفت: پری اونو بده ب من ( و به لیوانی که روی میز آرایشم بود اشاره کرد)

پریناز لیوان رو از روی میز برداشت و اومد ب سمتش و لیوانو داد بهش...سیاوش منو بلند کرد و خوابوندم روی تخت...پرینازم اومد کنارم لیوانو داد دست سیاوش اونم لیوانوگرفت سمتم و گف: بیا نفسم اینو بخور اگه بهتر نشدی میریم دکتر

لیوانو ب لبم نزدیک کرد ک از بوی بدش باعث شد اوق بزنم و دسشو پس زدم....

_هستی:وااای ن سیا این خیلی بوی بدی داره حالم بهم خورد

_سیاوش: میدونم عزیزم بوش بده ولی دلتو اروم میکنه بخوور

دیدم چاره ای ندارم اگه دیر بجنبم از درد میمیرم...از طرفی هم درد دلم اونقدر شدتش زیاد بود که حاضر بشم به خاطر آروم تر شدنش مزه ی اون زهرماری رو تحمل کنم.... لیوانو گرفتم و ی نگاه بهش کردم و بعد ی نگاهم ب سیاوش داشتم فک میکردم چ خاکی تو سرم بریزم ک سیاوش گف: دماغتو بگیر و ی نفس بخورش

بحرفش گوش دادم و دماغمو گرفتم و ی قلوپ ازش خوردم

اخمام رفت تو هم....اههههه این چقدر تلخههههه...مث زهرمار میمونه

لیوانو ب سمت سیاوش گرفتم و سرمو تکون دادم: اههههه این چ زهر ماریه دارید به خورد من میدید خیلی بد طعمه نمیخوام نمیخوووورم

سیاوش کلافه دست کشید تو موهاشو گفت:هستی مسخره بازی در نیار اگه میخوای دلت خوب بشه بخورش

عممرا.... به هیچ وجه حاضر نبودم دوباره لب ب اون زهرماری بزنم:اصلا نمیخوام خوب بشه بزار اینقدر درد بکشم ک بمیرم من این لعنتی رو نمی خورممم

سیاوش ک از دس کارای من کلافه شده بود گف : ب درک چیکارت کنم نخووور...

طاقت بی توجهیه سیاوش نداشتم...واای ن خدا...هرکی ب جز سیاوش...بغض بدی به گلوم هجوم اورد که با وجود اون چیز لیز توی گلوم دیگ حس میکردم واقعا راه گلومو میبنده و نمیتونم نفس بکشم...

دوباره ی درد شدید پیچید توی دلم دیگه تحمل نداشتم...ناخداگاه اشک از چشمام سرازیر شد که باعث شد اون بغض لعنتی آروم آروم آب بشه و ازبین بره...

پریناز لیوان عرق نعناع تو دستش بود و داشت با دست بهش ضربه میزد بهم نگاه کرد و گف: عع هستی....دیونه شدی..چرا داری گریه میکنی...ینی اینقدر درد داری؟!!؟

یهووو دیدم سیاوش با شتاب سرشو برگردوند ب طرفم و نگام کرد...، پریناز اومد روی تخت ک بغلم کنه اما همون لحظه سیا دستمو کشید و من افتادم تو بغلش و هق هقم اوج گرفت هم بخاطر بی توجهی اون بود هم ب خاطر دردی ک داشتم روی موهامو بوسید و گف: الهی سیا پیش مرگت بشه میدونی طاقت دیدن اشکاتو ندارم ...گریه نکن هستی الان میبرمت دکتر فقط گریه نکن...

اشکامو پاک کردم و با هق هق گفتم: سی..سیا..دلم...خیلی...خیلی..درد..

حرفمو قطع کرد و گف: باشه..باشه عزیزم الان میریم

به طرف کمد لباسام رفت و ی مانتو ی شال اورد بیرون و داد دست پریناز

_سیاوش: پری اینارو تنش کن تا من برم سوویچ ماشینو بیارم


romangram.com | @romangraam