#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_61

اییی هستی بگم خدا چیکارت کنه که همش مصیبتی تو....اخه نصفه شبی دلدردت چی بود تو بشر مگه روزو ازت گرفتن؟!!

همینجوری که داشتم تو دلم غر میزدم و فوش نثارش میکردم رفتم سمت یخچال و شروع کردم به کاوش واسه پیدا کردن عرق نعنا....یکم که گشتم دیدم توی در یخچال ی شیشه هست که توش ی مایع بیرنگه و اصلا معلوم نیس چی هس....بازش کردم و بوش کردم... بععععله خودشه عرق نعناس گذاشتمش روی میز توی آشپزخونه و رفتم یکی یکی در کابینت هارو باز کردم ک لیوان پیدا کنم

اهاااان ایناهاششش...لیوانو گرفتم بالا و بهش نگا کردم و ی لبخند زدم تو حال خودم بودم ک یهووو ی صدای مردونه اومد و بعدشم بلافاصله چراغای آشپز خونه روشن شد:چیکار میکنی؟!

ترسیدم و هول شدم بالافاصله لیوانو پرت کردم رو هوا و خودم برگشتم سمت صدا...

لیوان محکم خورد روی سرامیکای کف آشپزخونه و هزارتیکه شد....به خاطر صدای گوش خراشی که داش سریع دستمو گذاشتم رو گوشم و چشمامو روی هم فشار دادم با شنیدن دوباره ی همون صدا دوباره ب خودم اومدم و چشمامو به بیشترین حد ممکن باز کردم دیدم سیاوش جلوم وایساده:چته دختر.. منم نترس

دستمو گذاشتم رو قلبم و نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم: ایییی سیاوش خدا خارت کنه...سکته کردم...بشر اخه تو نصفه شبی اینجا چیکار داری؟! چرا مث روح ظاهر میشی خووو ی اهنی اوهونی چراغی بوقی راهنمایی چیزی بزن بعد پس کله آدم ظاهر شووو

_ اولا ک من راهنما زدم مگه صدات نکردم؟! دوما خود تو نصفه شبی اینجا چیکار داری؟!

یهووو یاد هستی افتادم ی دونه زدم تو صورتم و گفتم: وااای خاک برسرم مرررد

و بلافاصله دوباره ب سمت همون کابینتی رفتم ک از توش لیوان برداشته بودم و ی لیوان دیگه برداشتم و گذاشتم روی میز و تا نصفه از اون مایع بی رنگ بد بو ریختم توش...تمام این مدت سنگینی نگاه سیاوش رو حس میکردم

اومد کنارم ایستاد و گف: چی میگی تو؟! چی شده؟! کی مرد؟! د حرف بزن تا سکته نکردم....

لیوان پر شده رو گزاشتم روی میز و درحالی که به سمت جارو خاک انداز کنار آشپزخونه میرفتم تا بردارم و خورده شیشه هارو جمع کنم گفتم: بابا هستی داره میمیره

وقتی حرفم کامل شد تازه فهمیدم چی گفتم...هنونجوری که جارو تو ی دستم و خاک انداز تو اوتیکی دستم بود برگشتم و نگاش کردم....حس کردم رنگش پریده با تته پته گف: ه..هستی..چش شده؟!

آب دهنمو قورت دادم....همینجوری منتظر زل زده بود به دهن من تا بلکه من اون بیصاحابو وا کنم و جوابشو بدم...

یکم که گذشت دیدم اگه دیر بجنبم این یکی هم میافته رو دستم و اونوقت دایی فرهاد کله ی منو بیخ تا بیخ میبره که پسره دردونه اشو سکته دادم...سریع حرفمو اصلاح کردم و گفتم:نه..نه ببخشید حالش خوبه ولی...ولی...ینی میدونی...چیزه...چه جوری بگم اخه...چیزه....

من من کردن منو ک دید اومد رخ ب رخم وایساد و گفت: ولی چی؟! د چرا اینقدر چیزه چیزه میکنی بگوووو تا سکته نکردم؟!!!

_ هیچی بابا دل درد گرفته اومدم پایین واسش عرق نعنا ببرم

_ ااااا خووو پس چرا مث ادم حرف نمیزنی؟!

اینو گفت و دیدم ک رفت ب سمت چایی ساز و روشنش کرد و بعدم اومد لیوان عرق نعنارو از روی میز برداشت رفت ب سمت پله ها اما بین راه ایستاد و گفت: بجم بیا بریم ببینم چی شده این دختره

_بزار اینارو جمع کنم میام....

_اونارو ول کن بابا صب خدمتکارا جمع میکنن سریع بیا بالا فقط برو دم اتاق مریم صداش کن بگو آب که جوش اومد ی چایی نبات درست کنه بیاره اتاق هستی

بعدشم منتظر نشد و سریع پله هارو دوتا یکی رفت بالا...

طبق حرفی که زده بود رفتم دم اتاق مریم و بیدارش کردم و گفتم ی چایی نبات حاضر کنه و خودم بالافاصله رفتم بالا در اتاق هستی رو باز کرد و رف تو

( هستی )

داشتم از دل درد منفجر میشدممممم...احساس میکردم دل و روده ام به هم پیچیده شده


romangram.com | @romangraam