#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_60
پری بیخیال سرشو تو بالش فشار داد و گف: اییی زود تر خبر مرگت خواب منو نصفه کردی ک دلت درد میکنه؟! ب جهنم ک درد میکنه برو یکم ب دسشویی صفا بده ی سه چهارتا مجسمه از خودت بساز خووب میشی....
از ی طرف حرصم گرفته بود از طرفی هم درد داشتم...ی خرس کوچیک و خوشگل قهوه ای داشتم ک گذاشته بودم بالای آیینه ی میز آرایشم برش داشتم و با شتاب پرت کردم سمتش...دقیقو خورد تو سرش...ایول نشونه گیری...
مث جت از خواب پرید و هاج واج نگام کرد...چشمامو ریز کردم و گفتم: میخوام نخوابی صدسال من میگم دلم درد میکنه تو کپه گذاشتی بیشعووررر....دسشویی رفتم صبحونه فرداتم حاضر کردم ولی خوب نشد....
بعدم همونجا که وایساده بودم نشستم رو زمین و حالت گریه به خودم گرفتم و گفتم: خیلی بدی پری خاک برسر من با این دوستم....ینی آدم با وجود دوستایی مث تو دیگه دشمن نمیخواد...
پری اومد نشست بغلم و گف: خیلی و خوب بابا اینقدر کولی بازی در نیار ببینم چ مرگته...کجای دلت درد میکنه؟!
با دست راستم روی معدمو نشون دادم و گفتم:اینجاس انگار یکی دلمو چنگولیده
زد زیر خنده و گف: چیکار کرده؟!
_چنگولیده
باز دوباره خندید ک حرصم گرفت و گفتم: اهههه اصن برو بکپ نخواستم بدتر حرصم میدی
پری دستشو ب نشونه ی تسلیم بالا اورد و گفت: باشه باشه قاطی نکن حالا خووووب الان ب نظرت من چیکار کنم؟!
_ چ میدونم ی غلطی بکن دیگه...یکم به مغزت فشار بیار همش که من نباید فک کنم....
_ اییی بابا خوب پاشو برو مامانتو صدا کن بریم درمانگاه
با ترس گفتم: نه نه نه همه بدبختیام تقصیر اونه...اییی بگم خدا چیکارت کنه ک دلمم نمیاد اینقدر غذا تو حلقم کرد ک اینجوری شدم
_ باز خوبه حالا نصفشو سیاوش خورد تو کلا دوتا قاشق خوردی
_ همون دوتا قاشقم خیلی زیاد بود..من دیگه جا نداشتم زوری خوردم
و بعد دستمو گذاشتم رو دلم و گفتم: آییی آییی پری داره میپیچه...ااااخخخخ دلمممم
_ اییی بابا خوووب بزار برم پایین ببینم میتونم ی آبجوش نباتی عرق نعنایی چیزی برات پیدا کنم
_ اره برو برو فقط بجم تا نمردم
_ اخه کی تاحالا از دل درد مرده ک تو دومیش باشی؟!
_ اییی بابا خووو بالاخره باید ی نفر بمیره ک افراد متقلبی مث تو بخوان ازش تقلید کنن بگن چون این مرده م امکان داره دیگه
_ باشه بابا من پیش این زبون تو کم میارم
داشتم ب خودم میپیچیدم که دیدم پری رفت بیرون و درو بست
(پریناز )
بلافاصله از اتاق اومدم بیرون و رفتم به سمت آشپزخونه....چون هالوژن ها روشن بود ترجیح دادم ک دیگه لامپارو روشن نکنم که مبادا کسی بیدار بشه و هول کنه...
romangram.com | @romangraam