#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_59

_خاله نازی:آره دیگه پس چیه؟!

_هستی:جون مامان من فک کردم این مالیدنیه....ینی مث کرم یا پماد باید بمالمش...

_خاله نازی:نه خیر بگیر بخور..

_هستی:مامان این همون روغن دایناسوره اس یا عوضش کردی؟!

_خاله نازی: روغن دایناسور چی چیه روغن سوسمار مگه من خلم ب تو روغن دایناسور بدم بخوری

_سیاوش:مامان جان اونوقت خل نیسی روغن کرگدن بدی بخوره

_خاله نازی:کرگدن نه و سوسمار...بعدشم نه خیر این فرق میکنه

بعد رو کرد ب هستی و گفت: بگیر بخور ببینم

_هستی: مامانی تورو قران بیخیال شو دیگه اخه....

خاله پرید وسط حرفش و گفت: حرف نباشه یا میخوری یا شمال..

_هستی: اییی بابا مگه گرو کشیه؟!

_اره گروه کشیه بجم بگیر بخورش

هستی مغمون به لیوان تو دست خاله نازی نگاه کرد و بازهم از سر اجبار و ناچاری لیوانو گرفت...اول یکم به دماغش نزدیک کرد بوش کرد....یهو صورتش جمع شد و سرشو به عقب برد.....برگشت که رو به خاله نازی چیزی بگه که با دیدن نگاه عصبی خاله حرف تو دهنش خشک شد و بدون هیچ عکس العملی لیوانو به دهنش نزدیک کرد و ی نفس خوردش سیاوش بلافاصله بعد از اینکه هستی لیوانو روی میز گذاشت ی لیوان نوشابه دستش داد و گفت: بگیر بخور تا حالت بد نشده....

_هستی: سیا ب جون هستی دیگه جا...

همینجوری ک هستی داشت حرف میزد سیاوش نی رو کرد تو دهنش و هستی هم زوری خوردش سیاوش رو ب خاله نازی گفت: مادر من این چیزا چیه آخه به خورد این بچه میدی؟!

خاله نازی ک از طرفداری های سیاوش خسته شده بود بلند شد ایستاد و گفت: سیاوش من مادرشم مطمین باش بدش رو نمیخوام و بیشتر از تو هم ب فکر جیگر گوشه ام هستم

_سیاوش: اره ب فکرشی برو روغن دایناسور بیار بکن تو حلقش....

بعدم بدون حرف دست هستی رو گرفت و ب سمت طبقه ی بالا رفت و منم رفتم دنبالشون...

اولش میخواستیم یکم بشینیم و سه تایی غیبت کنیم و مسخره بازی دربیاریم اما سیاوش گف ک خیلی خوابش میاد و میخواد بره بخوابه واسه همین شب نشینی 3 نفره منتفی شد ماهم خیلی خوابمون میاومد هستی گف برو تو اتاقی ک واست حاضر کردن لباستو عوض کن بیا پیش خودم بخواب منم از خدا خواسته قبول کردم و لباسامو عوض کردم و ب اتاق هستی رفتم و بعد یکم حرف زدن جفتمون خوابمون برد

اههه...این کیه بغل گوش من داره ناله میکنه...بالش رو بلند کردم و گذاشتم رو سرم و فشار دادم که بلکه صدا قطع بشه اما انگار نه انگار....دیگه حسابی کلافه شدم و بلند شدم ببینم این کدوم خریه که نصفه شبی مارو از خواب بی خواب کرده...

با ی حرکت پتو و بالش رو کنار زدم و روی تخت نشستم....

( هستی )

تو خواب احساس درد شدیدی تو دلم کردم ک باعث شد سرجام سیخ بشینم واای وااای دلم چقدر درد گرفته.....دل پیچه داشتم شدید...انگار یکی توی دلمو چنگ انداخته بود و داشت میسوخت واحساس میکردم ی چیز خیلی لیز و بزرگی هم توی گلوم قرار داره و راه گلومو بسته....خیلی حالم بد بود...نتونستم طاقت بیارم و از روی تخت اومدم پایین.....حالا علاوه بر دلدرد حالت تهوع هم داشتم و کلا سیستم بدنم ریخته بود بهم....داشتم طول و عرض اتاق رو طی میکردم و راه میرفتم و اروم ب شیکمم ضربه میزدم که دیدم سر پری از روی بالش بلند شد و بعد چن لحظه ک نگام کرد و گف:چته تو نصفه شبی هوسه پیاده روی کردی؟!چرا اینقدر غرغر میکنی بابا بگیر کپه ی مرگتو بزار بزار ماهم بخوابیم تو رو قران؟!

با ی حالت ناله و زاری بهش گفتم: واای پری دارم میمیرم ب دادم برسسس...دلم داره از درد میترکه


romangram.com | @romangraam