#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_58
دستشو گرفتم و کشیدم.....و در همون حال گفتم : خفه بیا بریم الان مامانت منو دار میزنه
رفتیم پایین
دیدم ک سیاوش و مهرناز جوون (معروف ب نازی جون همون مامان هستی ورپریده) نشسته بودن سر میز و منتظر ما بودن سیاوش متوجه اومدن ما شد و گف: به به ی باره میزاشتین واسه صبحانه تشریف میاوردین
_پریناز:وااای طورو خدا ببخشید تقصیر من شد شرمنده....مزاحم ک شدم هیچ نظم خونتون هم ب هم ریختم
نازی جوون ی اشاره ب سیاوش کرد و بعد رو ب من گف: ن عزیزم چ مزاحمتی اینجا خونه ی خودته هرکار دوس داری بکن این پسر من دلش میخواد همه باهم غذا بخورن مشکل خودشه بهش گفتم اگه میخواد بخوره تو خودتو ناراحت نکن
رفتیم نشستیم سر میز هستی ک طبق معمول ک وقتی سیاوش رو میدید بیخیال همه میشد رفت چسبید ب داداشش
خیلی دوس داشتم منم ی برادر داشتم ک هوامو داشته باشه حالا برادر ب کنار حداقل ی خواهر...هعیییی کلا شانس ندارم
داشتم ب غذام ور میرفتم ک صدای داد و هوار نازی جونو هستی رو شنیدم ک بازم مثل همیشه سر غذا خوردن هستی بود
_نازی جون:هستی غذاتو بخووور....شبیه مداد شدی اینقدر غذا نخوردی بچه....بخور یکم چاق بشی
هستی اروم با دستش زد رو میز و با حالت گریه گف:اییی بابا نمیخوام دیگه تا رو زبونم غذا خوووردم مگه من بچه ام ک شما همش حواست هس ک من بشقاب غذامو تا تهش بخوورم
_نازی جون:بهت میگم بخووور ینی بخوور...دختر داری میشکنی بس ک لاغری
اتفاقا ب نظر من هیکل هستی خیلی هم فوق العاده و بی نقص بود ولی خوووووب نازی جون از اینکه هستی زیاد لاغر باشه بدش میاومد میگف با حداقل یکم جون تو تنش باشه انرژی داشته باشه
هستی ک دید حریف مامانش نمیشه با معصومیت خاصی ب سیاوش نگاه کرد ک حتی منم دلم براش سوخت سیاوش رو کرد ب مامانش و گف: ایییییی بابا مامان ب مانکن من چیکار داری...خوووو زیاد بخوره چاق میشه هیکلش خراب میشه بعد نمیتونم بغلش کنم هااااا
نازی جون اخم غلیظی رو ب سیاوش کرد و گف: بسس کن سیاوش همش تقصیر تو ک این اینقدر لوس شده از بس ک تو لی لی ب لالاش گذاشتی و هواشو داشتی نزاشتی آب تو دلش تکون بخوره اینقدر لوس و بچه ننه شده دو روز دیگه ک ازدواج میکنه اون پسر بدبخت بهش میگه بالا چشمت ابرو میخواد قهر کنه بیاد بغل داداشش
سیاوش خیلی جدی شد و گف: اولا اون پسره غلط کرده دوما همینی ک هس مادر من ی خواهر کوچولو ک بیشتر ندارم دلم میخواد لوسش کنم شما چیکار ب ما داری عاخه عع
نازی جون ک دیگه حرصش گرفته بود رو ب هستی گفت: یا همین الان بشقاب غذاتو تا ته میخوری یا از سفر شمال خبری نیسسست...میدونی ک اگه ب بابات بگم حق نداره بره بهت اجازه نمیده بری
هستی دیگه هیچ چاره ای واسش نمونده بود مجبور شد بخوره ی چند تا قاشق خورد و خاله رفت توی آشپز خونه ک نمیدونم ب خدمتکارا چی بگه.... هستی عزا گرفته بود این غذا هارو چ جوری تو شیکمش جا بده و خیلی کلافه شده بود سیاوش ک کلافگی خواهرشو دید وقتی دید خاله رفت سمت آشپزخونه بشقاب غذای هستی رو برداشت و گذاشت جلو خودش و شروع کرد ب تند تند غذا هارو خوردن منو هستی همینجوری مات و مبهوت داشتیم نگاش میکردیم...اما اون خیلی ریلکس داشت به خوردن ادامه میداد....وقتی تقریبا نصف غذارو خورد....ی دو سه تا قاشق تهش گذاشت و سریع بشقابو گذاشت جلو هستی و بهش ی چشمک زد...خاله همون لحظه اومد..داشتمممم میمررررررررردمممممم از خنده..از دست این سیاوش...خاله نازی ی نگاه ب هستی کرد و ی نگاه ب بشقاب و گفت: دیدی اگه مجبور باشی میتونی بخوری بقیه اش هم بخور بعدشم بیا این معجون رو بگیر بخور
_هستی: این دیگه چیه مامان؟!
_نازی جون: ی معجونه از ی دکتر گیاهی واست گرفتم کلی هم پول براش دادم...دکتره همینجوری وقت ب کسی نمیده ها با کلی پارتی بازی و اسکناس راضیش کردم تا اینو برات ساخت مثل اینکه میگف توش روغن سوسمار و سیب زمینی آفریقایی و آب دهن بچه میمون و ی گیاه سبز توی جنگل آمازونه ک اشتها اوره و باعث چاقی میشه حالا فعلا غذا تو بخور تا بعد...
هستی نگاهی ب بشقاب غذاش انداخت همون سه چهارتا قاشق هم واسه هستی خیلی بود چ برسه ب اون ی بشقاب ک خاله نازی گذاشته بود جلوش تا بخوره.... به زور نگاهای خاله نازی تا ته غذاشو خورد و از مهری خانوم تشکر کرد و بلند شد ک باهم بریم تو اتاق ک خاله نازی صداش کرد :عع عع عع کجا داری میری اصل ماجرا مونده بگیر بشین ببینم...
هر دوتامون سر جامون برگشتیم خاله نازی لیوانو ی همی زد و داد دست هستی: بخورش مامانی
هستی با تعجب بهش نگا کرد و گف: اینو؟؟!!!
_خاله نازی: عاره دیگه بخورش برات خوبه
_هستی:این خوردنیه!
romangram.com | @romangraam