#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_56

و بعدش پرید بغل سیاوش و سرشو گذاشت رو سینه اش... سیا ی نگا من کرد ک داشتم میمردم از تعجب و فهمید ک هستی باز داره آتیش میسوزونه کار همیشش بود..وقتی سیاوشو میدید میشد ی دختر لوس و غیر قابل تحمل ....ولی وقتی اون نبود هااااا اصن یکی دیگه میشد من در عجبم از خلقت این بششششششررررر...

سیاوش ک خواست هم من ناراحت نشم هم پشت خواهرش باشه چشمکی ب من زد و دستشو روی بازو های برهنه ی هستی کشید و تا حد ممکن ارامش رو اورد توی صداشو گف:گربه ی ملوس من ناراحت نباشه هااا خودم هواشو دارممممم نمیزارم کسی چپ بهش نگا کنه مگه داداش سیا مرده؟؟؟

بعدم یکم صداشو کلف کرد و ب حالت این ادمای لات گف:

همشیره شما با اجازه کدوم کله خری خواسی ب سمت خوار ما حمله ور شی؟؟نشنوفتم صداتو؟؟؟

بعد دکمه ی کتشو باز کرد و ب حالت این ادمای لات چند قدمی ب سمت ما اومد.....مرده بودم از خنده...هستی اینقدر خندیده بود ک قرمز شده بود سیا گف:

ببین همشیره ی بار دیه...فقط و فقط ی بار دیه بینم یا بشنوفم ب ابجحجی من حمله ور شدی خودم بهت حمله ور میشم گوشتم میبرم ملتفتی ؟؟؟؟

اینقدر خندیده بودم ک توان حرف زدن نداشتم فقط سرمو تکون دادم هستی ک رو تختش خوابیده بود و همینجوری داش میخندید منم ولو بودم کف اتاق

سیا با دیدن ما ی لبخند زد و توی جلد همون سیاوش تهرانی شیک و مغرور فرو رفت( البته واسه غریبه ها.... اصلا با ادمایی ک نمیشناخت خوب برخورد نمیکرد مث برج زهر مار بود ولی وقتی یخش اب میشد باید فاتحه خودتو بخونی ایتقدر دلقک بازی در میاره و میخندونتت....خواهر برادر کپی همن)

_سیاوش:هستی من نمیتونم باهاتون بیام شمال واسه یکی از ساختمون ها ی مشکل پیش اومده باید خودم باشم ولی با بابا حرف زدم اون اوکیه مشکلی نداره ب مامانم خودم میگم تو کاراتو روبه راه کن واسه رفتن

_پری: مگه توهم میخواسی بیایی؟؟

_هستی: اره صب گف شاید منم بیام

بعدم نشست روی تخت و روشو کرد ب طرف سیاوش و گفت: خیلی بد شد کاشکی توام میاومدی اگه بودی خیلی خوش میگذشت

سیاوش اومد جلوی پای هستی رو زمین زانو زد و دست هستی رو گرفت و گف:شرمنده عزیزم بدجوور گیر کرده کارم وگرنه نوکرتم بودم

_هستی:فدای سرررت داداشم

_سیاوش:پری من ب پدرت زنگ زدم و باهاش حرف زدم اونم گف مشکلی نیست گفت واسه بقیه ی سفارشایی ک باید بهت بکنه زنگ میزنه ب خودت

_پری: وااا سیا زنگ زدی ب بابای من؟!!!!

_سیاوش: بله...چون دلم میخواست ب آجیم تو این سفر خوش بگذره و میدونستم اگه تو نری بهش حال نمیده زنگ زدم..کار بدی کردم؟؟؟

پری : ن بابا کار بد چیه دادا نوکرتم بازم از اینکارا بکن

هستی پرید و گونه ی داداششو بوسید بهش گف: من اگه تورو نداشتم باید میرفتم میمردم....اخه توچرا اینقدر خوب و مهربونی؟؟

سیاوش زد نوک بینی هستی و گف: چووون همیشه باید در مقابل ی فرشته... فرشته باشی

بعد پیشونی هستی رو بوسید و گف: من میرم این لباسای لعنتی رو در بیارم دیگه داره کلافه ام میکنه.....من نمیدونم چرا نمیتونم با کت شلوار راحت باشم اصن انگار تو قبرم اه اه اه اینهمه وقت گذشته من هنو عادت نکردم این چ وضعشه خوووو .....

همینجوری غر میزد و میرفت سمت اتاقش بلند بلند خندیدم بعدش عقب عقبی رفتم و نشستم روی صندلی میز ارایشو یهوو لب و لوچه ام اویزون شد

هستی ک فهمید صدای خنده ام قطع شده اوند سمتم و گف: باز چ مرگت شد چرا این ریختی شدی؟؟

_ هستی تو خیلی خرررر شانسی ب خدا


romangram.com | @romangraam