#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_54

رو ب پری گفتم: دوس جونی تا من میرم ببینم این نازی خانوم چیکارم داره تو برو تو اتاق من لباساتو عوض کن

_پریناز: باشه بابا من ک غریبه نیستم اینقدر تعارف میکنی سال ک 12 ماهه من 10 ماهشو اینجام پ برو خیالت راحت من بهم بد نمیگذره

بعدم ی چشمک بهم زد...

لبخندی ب روش پاشیدم و ب سمت اتاق مامانم رفتم..،درو باز کردم ....ی اتاق با ترکیب رنگ سفید سرمه ای که به محض ورود ی تخت دو نفره که ی روتختی سفید و سرمه ای خوشگل روش کشیده شده بود قرار داشت یکم اونطرف تر هم میز آرایش مامان و کنارشم دوتا کمد که متعلق به مامان و فرهاد بود....ی اتاق ساده ای که من عاشقش بودم....نگاهم افتاد به نازی جون روی تختش نشسته بود و درحالی که عینک مطالعه اش رو به چشمش زده بود و ی کتاب هم توی دستش بود داشت نگام میکرد...معلوم بود که داشته کتاب میخونده...خندیدم و رفتم کنارش نشستم...گونشو بوسیدمو گفتم: سلام مهرناز خانوممم خودم..چطول مطولی خانوم فرهنگی کتابخون؟؟

_سلام دخترم..خوبی مادر؟؟

_ممنون از احوال پرسی های شما ماهم خوبیم....

_کجا بودی؟؟

بلند شدم و درحالی که میرفتم سمت میز آرایشش گفتم: با

سامان بودم.....

_خوب؟!

جلوی میز آرایشش وایسادم و درحالی که یکی یکی داشتم لوازم آرایش روی میزو تفتیش میکردم گفتم:والا بعداز ظهر سامی بهم زنگ زد گف چن وقته ندیدیمتون بیایید باهم باشیم امروزو...ماهم دیدیم کاری نداریم رفتیم....

یکی از رژای روی میزو اوردم بالا و گفتم: بلا این چقدر رنگش قشنگه....اینو نازی خانوم الان میده به هستی خانوم...

خندید و گفت: بردار دختر نشد توی بار بیای تو این اتاق و چیزی برنداری ببری...

_هنوز مامان سامی موفق نشده زنش بده؟!

مامانم سامانو میشناخت چون با مامانش دوست خیلی قدیمی بودن ولی بقیه پسرا همون در حد دوست مشترک من و سامان ازشون شناخت داشت...

_نه بابا فک کن ی درصد سامان زن بگیره

خندید و گفت: میدونم...میشناسمش خودم بزرگش کردماا .....دیگه چه خبر؟!

_ والا خبر ک زیاده بستگی داره شما چ خبری بخوای؟؟

_ همرو میخوام بدونم..چن وقته ازت غافل شدم عزیزم توجهم بهتون کم شده هم ب تو هم ب سیاوش فقط خوش شانسیم این بود ک سیاوش از این برادرای بی مسیولیت نیست ک بیخیال خواهرش باشه و تو این مدت حواسش بهت بوده...

رفتم کنارش نشستم...دستشو گرفتم تو دستمو گفتم: همین که سایت بالا سرمونه خودش خیلیه عزیز دلم....ولی کاشکی فرهادم اندازه تو به فکرم بود...

دست کشید رو سرمو گفت: غصه نخور دخترم...فرهادم واسه این کار دلیل داره که بالاخره ی روزی میفهمی...سیاوشم که تا حد ممکن سعی کرده جای اونو واست پر کنه...

_ بله اون ک عشق منه...ولی حالا راجب این موضوع بعدا حرف میزنیم الان نمیشه..اما از نظرمن هیچ دلیل منطقی وجود نداره که ی پدر از دخترش متنفر باشه....خیلی خوب بعدا راجبش حرف میزنیم

_ چرا بعدا مامانم؟! نکنه چیزی شده؟؟حالت خوبه؟؟

_ن مامان جونم چیزی نیست فقط پری تو اتاقم منتظرمه....زشته تنهاش بزارم....


romangram.com | @romangraam