#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_53
_بزرگیتو میرسونم خاله جون خداحافظ
_هستی؛چی شد؟؟
_هیچی حله ...بریمممم
_سامان:خیلی خوب پ من همینجا نگه دارم برم شما هم برید باهام خوش بگذرونید
_هستی:عع ن بابا دیوووونه نگه نداری هاااا...پرهام ک ماشینتو برد میخوای پیاده بری خونه؟؟
_سامان:اره مگه پیاده چشه؟؟
_هستی:وااا سامی کلا مخوو گذاشتی زمین هاااا میدونی از اینجا تا خونه ات چقدر راهه
_سامان:ذهنم یکم درگیره نیاز دارم تنها باشم یکم با خودم خلوت کنم
( هستی )
منظور سامان رو فهمیدم هروقت از چیزی ناراحت بود باید خلوت میکرد و قدم میزد وگرنه رفتارش مث دیونه ها میشد
ولی اخه از چی ناراحته؟؟؟اون ک تا الان خوب بود....وااای من دیگه سر از کار این خل و چلا در نمیارم....ی خبری هس که من ازش بی اطلاعم...حالا ته توشو در میارم....
وقتی رسیدیم خونه مامان اینا برگشته بودن..... به محض اینکه وارد خونه شدم مریم مثل عجل معلق جلو روم سبز شد...
_سلام خانوم..خسته نباشید....
از حضور غیر منتظرش جا خوردم....دستمو گزاشتم روی قلبم و چند ی قدم پریدم عقب و گفتم: وااای مریم یواش دختر چته...نزدیک بود سکته کنم.....علیک سلام ممنون....
میخواستم از کنارش رد بشم که گف:خانوم ببخشید مادرتون گفتن وقتی اومدین برید پیششون منتظرتون هستن....
برگشتم سمتش نگاش کردم و گفتم...
_ خیلی خوب باشه الان میرم..به خاطر همین داشتی سکته ام میدادی؟!
_شرمنده خانوم...
_مهم نیست...حالا اجازه میفرمایید برم داخل..
مریم دست پاچه از سر راهم کنار رفت و زیر لب معذرت خواهی کرد....بدون اینکه نگاش کنم دست پری رو گرفتم و راه افتادیم ب سمت طبقه ی بالا...چند تا پله ک رفتم بالا اروم برگشتم و صداش کردم:مریم
_بله خانوم امری داشتین؟؟
_آره....خیلی سریع اتاق مخصوص مهمان منو حاضر کن دوستم امشب پیشم میمونه...هرچیزی هم ک نیاز داشت در اختیارش بزار....
_بله چشم خانوم
و برگشت و ب سمت آشپزخونه رفت
romangram.com | @romangraam