#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_48
_ مهرداد: هستی ی زنگ ب فریبا بزن ببین کی حرکت میکنن
_هستی : بزار الان میزنگم
گوشیمو از کیفم دراوردم و بهش زنگ زدم
_ جونم هستی جان
_ سلام فریبا جان خوبی
_ سلام عزیزم ممنون خوبم تو خوبی
_ اره ممنون...راسیتش میخواستم ببینم کی حرکت میکنید
_ وای هستی دیر گفتی جاامون پر شده
_ جدی میگی؟؟؟
_ اره عزیزم شرمنده...ولی ی کار میتونید بکنید
_ چی؟؟؟
_ میتونید خودتون با ماشین بیایید بعد اونجا بیایید اون ویلایی ک ما هستیم
_ باشه عزیزم حالا اگه شد ک بهت خبر میدم ک ادرسو واسم اس کنی
_ باشه..بازم شرمنده
_ ن عزیزم تقصیر خودم بود دیر خبر دادم کاری نداری؟؟
_ ن عزیزم بای
_سامان: چی شد؟؟
_ هستی: جاشون پر شده
_ مهرداد: پ ینی سفر مالید اره؟؟
_هستی: ن میگه اگه خودتون بتونید تا اونجا بیایید اونجا میتونید بیایید ویلایی ک ما اجاره کردیم
_ پرهام: خووب همینم خوبه خودمون میریم
_ مهسا: چی چی رو خوبه ننه بابا منو تو میخوای راضی کنی؟؟
_سامان: اییی بابا میمیری ی دروغ مصلحتی بگی حالا؟! بگو با اونا میریم ما ک تهش تو ویلایی ک اونا هستن میریم پ فرقی نداره فقط مسیر راه با خودمونه
_ مهسا: من شاید نیام
romangram.com | @romangraam