#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_44

ازم فاصله گرفت و ب سمت در رفت وسط راه یهوو برگشت و گف: اگه چیزی شد یا کاری پیش اومد ی زنگ بزنی خودمو رسوندم پیشت

_برو داداشی خیالت راحت

_اوکی خانومی فعلا بای

_بابای

رفتم پیش بتول خانوم و گفتم اتاق منو حاضر کنه ک ی ساعت دیگه بچه ها میرسن

( طناز )

از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپزخونه ک صبونه بخورم دیدم همه دور میز جمع شدن بابام با لبخند گف:به به طناز بابا بیا ببینمت این چند وقته اینقدر سرت تو کتاب و درس بوده دلم واست تنگ شده

تارا خواهرم گف: اره بابا من ک اصلا قیافشو یادم رفته بود

با خنده نشستم پشت میز و گفتم : بیا حالا قشنگ ببین ک سیر بشی تا ی ماه دیگه دلت تنگ نشه

تارا: بله چشم قربان

مامان ی لیوان چایی گذاشت جلوم و گف: دختر جون اینقدر زیاد درس خوندنم خوب نیس یکم ب خودتون استراحت بدید

فک کنم الان ک خودشون این حرفو پیش کشیدن وقتش بود واسه همین در حالی ک داشتم چاییمو شیرین میکردم گفتم:

والا مامان جون هممون همین نظرو داریم ک ی مدت استراحت کنیم از فضای خونه هم خسه شدیم هستی پیشنهاد داد ی مسافرت چند روزه بریم بلکه ی باد ب مغزای پوسیدمون بخوره ایجوری بازدهی هم بیشتره چون الان دیگه بخاطر خستگی ذهنمون نمیتونه متمرکز باشه

_مامانم:عاره نظر خوبیه ولی نمیشه چهارتا دختر جون و تنها راه بیافتید تو جاده برید سفر ک

_بابا :حق با مادرته دخترم

_ عع ن بابا جوون ما کی گفتیم تنها اون اکیپ بچه ها رو ک پارسال باهاشون رفتیم کاشان یادتون هس؟؟

_بابا: عاره دخترم چطور؟؟

_ راسش اونا ی طور ی هفته ای واسه شمال گذاشتم نظرمون این بود ک با اونا بریم البته اگه شما اجازه بدید

_بابا: خوووب اینکه خیلی خوبه اونا مطمینن اوندفعه ک میخواستید برید کاملا راجبشون تحقیق کردم

_مامان: هستی هم میاد دیگه؟؟

_نمیدونم قرار شد با خانواده اش صحبت کنه چطور مگه؟؟

_اگه هستی بیاد تا نوک قله قاف هم میفرستمت حتی تنها ولی اگه ن نمیشه

_میاد مامان جونم اون ب سیاوش بگه بهش ن نمیگه

_ باشه پس من وسایلاتو واست جمع میکنم کی میرید ؟؟


romangram.com | @romangraam