#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_42
داشتم میرفتم پایین ک صبحونه بخورم ک با دیدن در اتاق سیا یاد قضیه مسافرت افتادم...الان بهترین موقعیت بود باید بهش بگم...طبق عادت همیشگیم رفتم سمت در و بدون در زدن دور از جونم عیینهوووو گاو دستگیره رو چرخوندم و رفتم تو اتاق...ب قول طناز عادتمه مث خر سرمو بندازم پایین برم تو خلوت ملت
اییی جونم داداش بزرگه هنو خوابه...مثل اینکه دیشب نصفه شب برگشته بود توی اتاق خودش و اونجا خوابیده بود صب ک بیدار شدم فک کردم رفته ولی مریم گفت ک تو اتاق خودشه یادم باشه مریمو دعوا کنم ک اومده تو اتاق سیاوش و دیدتش اونم تو این وضعیتش....بالا تنه اش کاملا برهنه بود و ی ملافه سرمه ای هم دورش پیچیده شده بود عادت داش لخت بخوابه رفتم کنارش نشستم دستمو کردم تو موهای خوشگلش و نامرتب تر از چیزی ک قبلا بود کردم...دیدم بیدار نشد صورتمو بردم جلو و گونه اش رو بوسیدم...تکووون نخورد.....ن خیر مث ک نمیخواد بیدار بشه....اومد بلند بشم برم بیرون و ی خورده وقت دیگه دوباره بیام سر وقتش ک صدای گرفته اش تو گوشم پیچید..عاشق صدای گرفته ی سر صبحش بودم دل و دین ادمو میگرف اصن...
_من بازم بوس میخوام ی دونه کم بود
برگشتم سمتش هیچ تغییری تو حالتش نداده بود حتی چشماشم هنو بسته بود
_تو بیدار شوووو من 1000 بار بوست میکنم
با ی حرکت نشست رو تخت...داشتم میمردم از خنده مث این پسر بچه های تخس شده بود
_بیا بیدار شدم..بیا بوسم کن دیگه
پریدم گردنشو گرفتم و ی ماچ محکممممم دیگه از لپاش کردم
_اهاااااااان این شد دیگه اونجووری منو نبوسی هااا مث بچه سوسولا یواش... بوس کله سحر باید محکم باشه انرژی بده ب ادم
_الان انرژی گرفتی؟؟؟
_پ ن پ... مگه میشه ی فرشته کوچولو ادمو بوس کنه و ادم انرژی نگیره ؟؟؟
همونجوری منو ک گردنشو چسبیده بودم بغلم کرد و ب سمت در رف
_عع نکن دیونه کمرت داغوون میشه
_خیالت راحت اجی جونم شما واسه ما وزنی نداری همینجا جات بهتره
_اونکه بععععله معلومه جام اینجا بهتره
و محکم ب خودم فشارش دادم
سیاوش مهری خانوم خدمتکار رو صدا زد:مهری خانوم جون قربون دستت تا ما یکم ب خودمون میرسیم ی میز صبحونه بچین از اون خوباش امروز با اجیم میخوام ی دلی از عزا در بیارم اصن این سر میزه من اشتهام بازه
ی لبخند خوشگل تحویلش دادم
مهری خانوم هم لبخند زد و گف:چشم اقا الان حاضر میکنم
مهری خانوم زن مسنی بود ک از جونی واسه بابام کار میکرد و ی جورایی اچار فرانسه ی خونه ی ماست و مریم و بتول هم بهش کمک میکردن
_خوووب اجی کوچیکه من میرم لباسامو بپوشم و ب صورتمم ی ابی بزنم توهم تشریف ببر پایین تا من بیام
_بله چشششم سرورم
خندید و رف تا حاضر بشه منم رفتم ب سمت پله ها و رفتم طبقه ی پایین و نشستم سر میز یکم ک گذشت دیدم سیاوش داره از پله ها میاد پایین با لبخند نشست سر میز و شروع کرد ب خوردن ی لقمه واسه خودش میگرف ی لقمه واسه من مثل این بابا ها شده بود ک مواظب بچشون گشنه از سر میز کنار نره با فکر اینکه سیاوش ی روز بابا بشه لبخند زدم
_ب چی میخندی زلزله؟؟؟
romangram.com | @romangraam