#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_4
_پریناز: اهههه… شانس نداریم نمیتونم چن مین هم ک شده شاد باشیم واسه خودمون....اصلا چه معنی داره..چرا نباید بزارن بریم؟! ما دیگه بزرگ شدیم؟! چطور پسرا هرکار بخوان میتونن بکنن فقط ما نمیتونیم.....
_مهسا:همووون
چن لحظه همشون رفتن تو فکر ولی بعد چن لحظه طناز بشکنی زد و بلند شد روبروی بقیه ک روی لبه ی تخت هستی نشسته بودن ایستاد و گف:بچه ها خانواده های ما ههمشون ب ما اطمینان دارن
_هستی: عاخه انیشتین چ ربطی ب اعتماد داره اونا میترسن اتفاقی بیافته
_ مهسا: راس میگه
_طنی: خووب میتونیم بهانه درسو بیاریم
_پریناز: ینی چ جووری دقیقا؟؟؟
_طنی:بابا جان ما الان چند ماهه داریم بکوب درس میخونیم واسه کنکور خووو میگیم خسته شدیم نیاز داریم یکم بریم هواخوری مخمون ازاد بشه یکم
_مهسا: من چ غلطی کنم؟؟؟مامان منو میشناسید که اینجوری رضایت نمیده
_طنی: خوو مامان توام مطمئن باش وقتی ببینه ما داریم میریم میزاره توام بیای اگه هم نتونستی راضیش کنی بزن تو کار اعتصاب غذا و غش ضعف تو ک خوووب اینکارارو بلدی
بعدم چشمکی ب مهسا زد
مهسا بالش روی تخت هستی رو پرت کرد تو سر طناز بعدم رفت ب سمتش و شروع کرد ب زدنش و کشتی گرفتن باهاش کارش تموم شد دستاشو ب هم کوبید و بعد هم لباسشو تکون داد و گفت حقته زدمت تا ادم بشی الانم پاشید بریم بیرون ک حوصله ام ترکید
پریناز اومد چیزی بگه ک مهسا دسشو گرف جلوی صورتش و گف: هیسسس بگی نه و حال و حوصله ندارم و از این چرت و پرتای همیشگی میام لهت میکنم
همه با خنده بلند شدن حاضر بشن ک برن بچرخن
همه حاضر و اماده دم در منتظر هستی بودن اون همیشه دیر تر از همه حاضر میشد
از اتاق اومد بیرون
پریناز تا چشمش ب هستی افتاد سووتی زد و گفت: جووووون باااو عشق منو نگا چ تیپی زده من غشش چ برسه ب پسرای بدبخت
_مهسا:راس میگه هستی بزار بزنگم ی امبولانس پشتت راه بیافته
_هستی : وااای خفه شید مث این مردای هیز میمونن خاااک بر سرتون
هستی صورت سفید و جذابی داشت دماغش هم کوچیک و متعادل بود ینی به صورتش میاومد....اما چیزی که چهره اش رو خیلی خاص میکرد چشماش بود...چشمای کشیده ای که میتونستن جادو کنن....رنگ چشماش بین طوسی و آبی و عسلی متغییر بود....ی جورایی میشه گفت تیله ای بود و وقتی لباسی رنگی میپوشید باعث میشد ی هارمونی خاصی ایجاد بشه و رنگ چشماش تغییر کنه
_مهسا:نه به جون خودم مشکوکی بدجور تیپ زدی کجا میخوای ببریمون هااان؟!
هستی ی نگاه به سرتا پای خودش انداخت.... ی مانتوی ساتن کش دوزی شده ی تنگ ب رنگ طوسی ک اندامشو زیبا تر نشون میداد و باعث میشد چشماشم ب رنگ طوسی بشه ب اضافه ی شلوارجین مشکی با شال مشکی سرش بود موهای قهوه ای روشن و خوش حالتشم ی ور ریخته بود توی صورتش ی رژ صورتی هم زده بود با ی رژ گونه اجری یکمم خط چشم ارایش زیادی نداشت
هستی با کیف دستی کوچیک مشکی رنگش زد پشت مهسا گف بریم ک مردم از بیکاری همزمان داد زد و بلند ب خدمتکار خونه گف :مریم من دارم با دوستام میرم بیرون مامان اومد بهش بگو
بعدم منتظر جواب از مریم نشد و رفت از در بیرون
romangram.com | @romangraam