#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_39

_اوخ اوخ با من کار دارن ی ساعته وایسااده بیرون

بعدم رو بهش گفتم: ببخشید اقای فرهادی من باید برم فعلا با اجازه

درو باز کردم ماشینش قشنگ جلوی پله های مجتمع پارک بود با قدمای لرزون از ترس رفتم سمتش

میترسیدم....ولی ن ترسی ک بزنه ی بلایی سرم بیاره هااا ن...ترس اینکه از دستش بدم...این بزرگترین کابوس زندگیمه...خدای خودت کمکم کن

در ماشینو باز کردم و سوار شدم ب صورتش نگاه کردم اوه اوه اوه چ اوضاعی داره خدا رحم کنه

یهووو بی هوا برگشت نگام کرد چشام تو ی جفت چشم عسلی ک زندگیمو هم ب همون شیرینی کرده بود قفل شد

الهی پری دور اون چشای خوشگلت بچرخههههههههه

ی نگاه کلی ب ظاهرش انداختم موهاش مشکیش پریشون بود هر کدوم ی طرف انگار با شونه قهر کرده بودن دوتا دکمه ی اول پیرهنش باز بود میدونستم هول هولکی اومده چون میدونه من بدم میاد یقه اش رو باز بزاره نگاهم ب دستاش افتاد.....یا امامزاده بیژژژژن اینقدر فشار نده اون فرمونو الان خورد میشه تو دستات هااااا...اینقدر فرمونو فشار داده بود بندای انگشتش خون نداش و سفید شده بود دهنمو باز کردم ک حرف بزنم ولی جوووری داد کشید ک خشکم زد

_ سهیل...

_ خفهههه شوووو....این مرتیکه کی بود داشتی باهاش حرف میزدی نیشتم تا بناگوشت باز بود هااااان ؟؟؟

_با تته پته گفتم: کی رو داری میگی سهیل من....

_ ببند دهنتووو خودم همین الان دیدمت نکنه میخوای بگی خل شدم ارررره؟؟؟

_بابا خووب اجازه بده من حرف بزنم اون پسر مدیر ساختمون بود اومده بود داش حال مامان اینا رو میپرسید اصن....

_ اوووون غلط کرد ک حال مامان اینا رو پرسید با تویی ک جوابشو دادی

_وااااا..

_ وااا و زهر مار ببند دهنتوو تا جوری نزدم تو دهنت ک کف و خون قاطی کنی

برگشت وبه رو ب رو خیره شد بعدم ی پوزخند از رو تمسخر زد و گف: هه شما همیشه عادت داری با پسر مدیر ساختمون دل و قلوه جا ب جا کنی

؟؟

_ سهیل عاخه...

جووووری فریاد زد و محکم با دستش کوبید رو فرمون ک لال شدم اصن

_ سااکت شووو...هیچی نمیخوام بشنوم...از الان ب بعد حتی اگه سوپری سر کوچه هم مرد بود حق خرید کردن ازشو نداری فهمیدی؟؟؟

فقط سرمو تکون دادم

_ اگه ببینم بشنوم بفهمم با پسری ی کلمه حرف زدی پری ب جون خودت ک همه دنیامی میزنم لهت مکینم فهمیدی؟؟

_ باشه


romangram.com | @romangraam