#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_38
_ الان میام
_ بجم تو ماشین منتظرم
_ باشه
ایفونو گذاشتم و ب مهسا گفتم: مهسا خیلی عصبیه اگه دیگه ندیدیم حلال کن
_ خدا ب دادت برسه... برو .. تموم شد خبر بده نگرانم
_اوکی فعلا
***
از اسانسور پیاده شدم و ی نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم باصدای بهم خوردن در اسانسور سه متر پریدم هوا داشتم سسسسکته میکردم
این فرهادی کثافط این همه پول شارژ ساختمون میگیره بازم در این بی صاحاب مونده رو درس نمیکنه قلبم پرید تو جورابم خووو .....
همینجوری زیر لب غر میزدم و حرفای دری وری ب فرهادی میگفتم ک یهووو پسرش جلوم ظاهر شد
دیگه ب معنی واقعی کلمه قلبم از کار وایستاد
_ بههههه سلام خانوم شاهرخ حال شما خوب هستین ب سلامتی؟؟
با دیدن نیش گشاد اون منم خود ب خود نیشم گشاد شد: سلام عاقای فرهادی ممنون خوبم شما خوبی پدر محترم خوبن؟؟/
_ بله خوبن سلام میرسونن
_سلامت باشن با اجازه..
اومدم راه بیافتم برم ب بدبختیم برسم ک یهووو جلوی راهمو سد کرد چشام شده بود اندازه توپ پینگ پونگ:ببخشید مشکلی پیش اومده اقای فرهادی؟؟؟
_راسیتش میخواستم راجب ی موضوعی باهاتون صحبت کنم
_بفرمایید درخدمتم
_ خواهش میکنم...میخواستم ببینم مادر پدرتون کی از سفر برمیگردن ؟؟/
_چطود؟؟/
_واقعیتش اینکه اگه شما و مادر محترمتون اجازه بدین میخواییم با خانواده خدمتتون برسیم
من ک اصلا متوجه منظورش نشدم ینی اصن الان واسم مهم نبود ک این چی داره میگه فقط میخواستم زود حرفشو بزنه ک من برمممممممممم: فک میکنم اخر این هفته برگردن
_ خیلی........
یهوووو صدای بوق وحشتناکی اومد یکی دسشو گذاشته بود روی بوق خیال برداشتنم نداشت
romangram.com | @romangraam