#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_37
_ سوالم جواب نداش؟؟
_ هیچی بابا پسرخاله ی مهسا با چن تا از دوساش رو تو راه دیدیم دیگه باهاشون رفتیم شهربازی و اینا طول کشید
یهووو داد کششید صداش ب قدری بلند بود ک مجبور شدم گوشی رو از گوشم فاصله بدم
_ چی؟؟؟چی گفتی؟؟؟
_ سهیل ب خدامن.......
_ دهنتووو ببند....هه همین بوده ک حواست ب من نبوده سرت گرم بوده...خوش ک هسی چ احتیاجی ب من داری
و باز داد کشید:گوووووربابای من تو برو خوش بگذرون
اشک تو چشمام جمع شد من جونمم واسش میدادم نمیخواستم اینجوری فک کنه: سهیل باور کن اتفاقی شد چون بقیه موافقت کردن منم مجبور شدم برم نمیتونستم...
_ خفه شوووووووو لعنتی...تا 5 دقیقه دیگه دم خونتونم باید ببینمت میای پایین فهمیدی...
اومدم جوابشو بدم ک صدای بوق تو گوشم پیچید
خودشم میدونست ک وقتی تنهام دوس ندارم بیاد خونمون واسه همین گف پایین منتظرم
ب خودم ی نگا کردم...اوه اوه اوه الان این مانتوی کوتاه و تنم ببینه کلی داد و بیداد میکنه بدووو رفتم تو اتاق درحالی ک لباس میپوشیدم زنگ زدم ب مهسا
_ بههه ببین کی زنگ زده ب ما شماره کی رو اشتب گرفتی؟"؟
_ هییییسسسسس مهسا الان وقت این حرفا نیس احتمالا الان سهیل بهت زنگ میزنه
_ چیییی؟؟؟ واسه چی؟؟
_ بابا گفتم با پسر خاله های تو بیرون بودیم
_ وااااا مگه مرض داری دختر
_ نمیتونم بهش دروغ بگم
_ اها این ک الان گفتی راسته مثلا؟؟
_ ن ولی ....اه اصن تو چیکار داری فقط حواست باشه زنگ زد 3 نکنی
_ ایییی مردشورتو ببرن ک همش دردسری
صدای رایفون بلند شد ب مهسا گفتم چن لحظه منتظر باشه ایفونو جواب دادم
_ بله؟؟
_ بله و زهر مار مگه نگفتم پایین اماده باش
romangram.com | @romangraam