#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_32

_مهسا: خییلی خرری هستی داشتم میمردم از ترس

زدم زیر خنده ولی عصبانی بودم و حرص میخوردم حالتم اینجوری بود وقتی خیلی عصبی میشدم یا حرص میخوردم یا با کسی دعوام میشد میخندیدم اونم بلند بلند

_ پریناز: دختر خدا نکشتت ی لحظه فاتحه خودمو خوندم

( باربد )

هرلحظه منتظر بودم این دختره ی خرر بزنه و ماشین نازنینمو داغوون کنه و تبدیلش کنه ب ی تیکه اهن پاره ولی در کمال تعجب....

این کجا پیچید؟؟؟

از توی شمشادای حاشیه ی اتوبان اومدم بیرون عع این خروجیه از کجا زد بیزون من چرا اینو ندیدم

_ اشکان: این خروجی رو ندیدی درسه؟؟

_ باربد : عاره اصن حواسم بهش نبود

_ ارمان :بهتر ایشالله همیشه کور باشی نبینی جونمونو این خروجی نجات داد بریم سوار بشیم بریم الان خونه نگرانم میشن 50 بار زنگ زدن

_ باربد: اوکی سوار شووو بریم

( پریناز )

هستی مهسا و طناز و رسوند دم خونشون تو راه خونه ی ما بود گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم سهیل نیشم تا بنا گوشم باز شد جواب دادم

_ جوووووونم؟؟

_ سلام خانوم گلم خوبی عزیزم؟؟

_ سلام اقامون اینا خوب هسین حال شما

_ فدات عزیزم خوبم ...توخیابونی صدای ماشین میاد

_ عاره عزیزم با بچه ها بیرون بودیم

_ الااان پری.. میدونی ساعت چنده شما هنوز تو خیابونین؟؟؟

ب ساعتم نگا کردم اوه اوه اوه ساعت 2بود خداروشکر مامانم اینا نبون وگرن الان قش قرق راه مینداختن

_ وااای سهیلی ببخشید اصلا حواسم ب ساعت نبود

_ الان کجایی بگو من بیام دنبالت

_ ن بابا نمیخواد با هستیم تو ماشین داره میرسونتم خونه نگران نباش

_ گووشی رو بده ب هستی ببینم بجممم


romangram.com | @romangraam