#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_31

هیچی ب ذهنم نمیرسید باید چ غلطی میکردم اییی خدا خووودت ی راهی نشونم بده یهووو چشمم ب ی تابلوی سبز راهنمایی رانندگی افتاد ک ب سمت چپ اشاره میکرد

ایوووووووول همینه خروجی اتوبان بود .........اییییوووول

سرعتمو زیاد کردم

_ طناز: هستی خل شدی بجای اینکه ماشینو نگه داری نخوریم بهشون داری سرعتتو زیاد میکنی

_ هستی: میدونم دارم چیکار میکنم طناز ساکت شووو

بهشوون نگا کردم همشون سیخ وایساده بودن اونام مث طناز فک میکردن

ههه

( اشکان )

منتظر وایساده بودیم ماشینشونو دیدم مطمین بودم با دیدن ما وسط اتوبان یا میزنه رو ترمز ک در اون صورت خودشون داغوون میشدن یا ماشینو ب ی سمتی منحرف میکنه ک ب ما نخوره ک با گادریلای کنار اتوبان برخورد میکنه م بازم در اون صورت کار خودشون تمومه

ولی....

ولی اون دختره ی خررر در کمال ناباوری سرعتشو زیادتر کرد

_ ارمان: عع عع عع این دیووونه داره چیکار میکنه

_ شایان : الان میزنه لهمون میکه بچه ها

_ باربد : بکشید کنار وگرن میاد میزنه بهمون جووری ک فردا ننه هامون بیان با کاردک جمعمون کنن از کف خیابون

_ شایان : من ک مادر ندارم چچچچی؟؟

_ اشکان : تورور عمه من جمع میکنه

_شایان: ایی جان همون عمه خوشگلت

_ اشکان: خاااک برسرت مرتیکه عمه من 50 سالشه خجالت بکش پسره ی هیززز چشت گرفتتش

_ باربد : خفه شید وقت گیر اوردیمن برید اونور تا نزده تحویل هیولاهای جهنم بدتتون

( هستی )

ایووول همینو میخواستم از ترسشون حرکدومشون ب ی طرف درر رفته بودن

سرعتمو بیشتر کردم و با ی حرکت ماشینو ب سمت خروجی ک از قبل دیده بودم کشیدم و بعد ازاینکه دور زدم سریع ماشینو صاف کردم و سرعتمو کم کردم

هووووف.. خدایا شکرت ب خیر گذشت

ب بچه ها نگا کردم همشون دسشونو جلوی چشمشون گرفته بودن گفتم : همتون زنده این یا یکی یکی سکته کردین ؟؟/


romangram.com | @romangraam