#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_30
هرجهتی ک میرفت میرفتم سمت مخلف
میاومد سمت راست میرفتم سمت چپ میرف سمت چپ میاومدم سمت راست و...
یهووو ماشینو صاف کرد و گاز داد و رف توی چن لحظه اصن دیگه ندیدمش
_ مهسا : ایووول هستی سوسکش کردی عاشششقتم
ولی فک نمیکردم ب این راحتی بیخیال بشه ولی مث ک اینجوری بود
( باربد )
_باربد : بپرید پایین باید وایسید بیرون شایان صندوق رو میزنم از توش ی قفل فرمون بیار بیرون
_ ارمان : میخوای چیکار کنی باربد ؟؟؟
_ اشکان: باربد بیخیال شو میخوای بزنیشون ؟؟
شایان : داداش جنبه داشته باش..
پریدم وسط حرفش و گفتم: چی میگید شماها اینقدر بیشعور نیستم دس رو 4 تا دختر بی دفاع بلند کنم
_شایان : پ چی پ؟؟ میخوای شیشه ماشینشونو بیاری پایین خووو فرقی نداره ک ...
_ باز پریدم وسط حرفش: چرا شرو ور میگین شما نمیخوام کاری کنم واسه ایجاد رعب و وحشت لازمه
_ اشکان: اییی اب زیر کاه مارمولک
پیاده شدیم وچهارتایی ب ماشین تکیه دادیم و منتظر شدیم ک بیان
( هستی )
دیگه واقعا داش باورم میشد از شرشون خلاص شدیم ک پری داد زد: وااای هستی جلوتو نگا اونجان الان میزنیم بهشون
رو ب رومو نگا کردم وااای خدای من سرعت ماشین زیاد بود هرلحظه ممکن بود بخورم بهشون واای خدایا خودت کمکم کن حالا چیکار کنم
همشون پیاده شده بودن و ب ماشین تکیه داده بودن و دس باربد ی قفل فرمون بود ک هیی میاورد بالا و هییی میزد ب کف اون دسش جووری ک انگار منتظر بود ک پدرمونو در بیاره
( مهسا )
با دیدن قفل فرمون تو دس باربد گرخیدم با تته پته گفتم :د ب.. بچه ها ..می ..میخوان.. بزننمون
_پریناز: هسستی ی کاری بکن الان میخوریم بهشون بجممم دختر
_ هستی :ساکت شو دارم فکر میکنم
( هستی )
romangram.com | @romangraam