#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_20
تمام حرکاتش زیر ذره بینم بود پولی ک توی اون دستم بود رو گذاشتم توی دستش و گفتم:
نیازی ب پول شما ندارم اراده کنم میتونم کل هیکل خودتو دوستاتو بخرم ارزش معنوی این پیرهن واسم مهم بود ک اونم حتی با دادن جونتونم نمیتونید جبران کنید
بعدم دستشو ی فشار کوچیکی دادم و ول کردم و از رستوران خارج شدم
وقتی اومدم توی محوطه با چهره ی سرشار از تعجب دوستاش مواجه شدم معلوم بود هم ترسیدن هم تعجب کردن عاخه اینا چرا اینجووری میکنن مثلا من توی جا ب این شلوغی میخواستم با این دختره ی جیغ جیغو چیکار کنم هااان؟؟ کلا امشب همه مخاشونو پیاده کردن
بیخیال نگاشون کردم و رفتم ب سمت پارکینگ
( پریناز )
با مهسا و طناز داشتیم مانتومونو تمیز میکردیم
اه اه اه ببین چیکار کرد مانتومونو دختره ی بی مغز .. البته زیاد واسمون غیر عادی نبود ما از این شوخیا زیاد میکردیم ولی عاخه الان جلوی این پسرا
وااای حالا چقدر نگا میکنن اعصابم خورد شد ایششششش همتون همینین همتون هیزین اااه خووو اون طرفو نگا کنید
هستی اومد ب سمت میز و کیفشو برداشت و رفت ک پول غذا رو حساب کنه
سرمو اوردم بالا و ب پسرا نگا کردم باربد چیزی ب دست یکیشون داد ک اسمشو الان یادم نیست همون گمنامه ک تو دعوا لال بود معلوم بود با شخصیت تر از بقیه اس یکم با هم حرف زدن و جر بحث کردن.. داششتم خفه میشدم ک بفهمم اونا دارن چی میگن یهوو دیدم اون سه تا پسرا دارن میرن ولی باربد اونجا وایساده
وااااااا این چرا باهاشون نرفت؟؟؟ ینی دعواشون شد؟؟؟ ن بابا
ی لحظه از چیزی ک دیدم بند دلم پاره شد وااای خاااک بر سرم داش میرف تو رستوران ..خدای من هستی هم اونجاس...نکنه این هرکوول بخواد بلایی سرش بیاره
مهسا یهوو گف: واا پری چرا رنگت پریده ؟؟ چیزی شده؟؟
_طناز: پریناز حالت خووب نیس؟؟؟
دستشونو کشیدم و بردمشون ی جایی ک بتونیم توی رستوران ببینیم
با تته پته گفتم: او..اون...اونجا..رو نگا کنید
و بعد با دست ب سمت هستی اشاره کردم
وااای باربد جلوش وایساده بود و دستشو گرفته بود خاک بر سرم نزنه ی کاری دستش بده ک بدبخت بشیم مهسا بلند شد بسمتشون بره ک جوری کشیدمش ک نشست روی زمین
_مهسا: عع چته پری بزار ببینم چیکارش داره ی وقت کاری نکنه...
_پریناز: لازم نکرده اولا ک هستی بهتر از منو و تو میتونه مواظب خودش باشه دوما میخوار چیکار کنه مثلا توی جای ب این شلوغی سوما بزار اگه دیدیم قضیه داره بیخ پیدا میکنه بریم جلو
این حرفا رو میزدم ها ولی دلم داش مث سیر و سرکه میجوشید
طناز: اونجارو
و ب سمت هستی نگاه کرد
romangram.com | @romangraam