#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_18

مهسا دسمالی رو ک تو دسش بود پرت کرد ب سمتم و گف : بروو گمشششششو

با خنده رفتم ک صورت حساب رو پرداخت کنم وقتی داشتم پولو میدادم دیدم ک دیدم باربد اومد سمتم دستمو گرفت و اورد بالا و تراولایی ک بهش داده بودمو گذاشت کف دستم

وقتی دسش ب دسم خورد ی لحظه مور مورم شد لبم بردم توی دهنم و گاز کوچیکی گرفتم ن ک از لذت هااان... من اصن ب این چیزا اعتقاد ندارم این حرفا ک توی رمان ها مینویسن یا بعضی دخترا وقتی دوس پسرشون بهشون دس میزنه میگن چرت و پرته من چندشم شد

تا سسر حد مررررگ

دلم میخواست جیغ بزنم بگم دس ب من نزن عوضی ولی اینقدر حالم بد شده بود ک حس تو تنم نبود با صدای باربد ب خودم اومدم:من نیازی ب پول شما ندارم ارده کنم میتونم کل هیکل خودتو دوستاتو بخرم ارزش معنوی این پیرهن واسم ممهم بود ک اونم حتی با دادن جونتونم نمیتونید جبران کنید

بعدم دستمو ی فشار کمی داد و بعدشم ول کرد و از در رستوران رفت بیرون

منم ک هنوز تو شو ک بودم ب خودم ک اومدم و از اونجا خارج شدم ک دیدم پسرا رفتن

دخترا ریختن سرمو هییی گفتن چی شد چیکارت کرد و...

( باربد )

پول غذا رو ک حساب کردم ب سمت بچه ها ک زود تر از من از رستوران خارج شده بودن رفتم

دیدم سه تاشون با چشای گشاد و دهن باز دارن ب روب رو نگا میکنن خط نگاشون گرفتم ک بفهمم باز این سه تا چ مرگشون شده ک نگام رو دخترا ثابت موند نمیدونم چی شده بود ولی روی صورت دختری ک خورده بود بهم ی لبخند پیروزمندانه بود بقیه اشون داشتن با تعجب ب سرتا پای همدیگه نگا میکردن دوباره همون دختره رو نگا کردم ی بطری نوشابه دسش بود

نکنه....

ن بابا نمیشه پاشیده باشه بهشون اگه میخواست بپاشه ک نمیشد ب سه تاشون بپاشه وقتی ب یکی میپاشید بقیه میفهمیدن مطمنم اونقدر پلشت نیستن ک وایسن روشون نوشابه بپاشه پ چی شده؟!

تو فکر داشتم با خودم اختلاط میکردم ک صدای یکیشون ک دیووووانه وار بلند بود رو شنیدم: خیلی خرری هستی .. بیشعوووور همه هیکلم نوچ شد

عع پ اسم این خانوم پررو هستیه

دوباره یکی دیگه اشون داد زد : ایییییی الهی تابوتتو بزارم رو شونه ام خبر مرگت این کار بود تو کردی ع ع ع مانتومو نگا چیکا کردی

پس حدسم درس بود نوشابه پاشیده بود روشون ولی عاخه چطوری؟؟؟؟

دختری ک خورده بود بهم ک تازه فهمیدم اسمش هستیه زد زیر خنده دولا شده بود دستشو گذاشته بود روی زانوهاشو میخندید یکم ک خندید نشست روی زمین و دوباره شروع کرد ب خندیدن

ب پسرا نگا کردم با لبخند داشتن همدیگرو نگا میکردن

دوباره ب دخترا نگا کردم معلوووم بود داشتن حرص میخوردن یکیشون داد زد: هستی ب خدا خوودم میکشمت

و بعد افتاد دنبال دختره اون دونفر دیگه هم گفتن : ماهم کمکت میکنیم

هستی اومد بلند بشه ک فرار کنه ولی نمیدونم چی شد ک افتاد روی زمین و اون سه نفرم ریختن سرش و حالا نزن کی بزن

ما هم ک تا اون موقع ی لبخند رو صورتمون بود حالا لبخندمون عمیق تر شد داشتیم ریسه میرفتیم از خنده همه مون سرخ شده بودیم یکی از دخترا گف: خوووب دیگه بسشه بچه ها جدی جدی ک نمیخواییم بکشیمش فک کنم دیگه ادم

دوباره یکیشون رو ب هستی گف: کیفت کووش خبر مرگت


romangram.com | @romangraam