#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_17

_ پریناز: وااا داری چیکار میکنی؟؟؟

_هستی: میفهمی

ی نگاه زیر چشمی ب پسرا کردم هنوز اونجا بودن حواسشونم بهمون بود

ایوووا الان وقتشه

نوشابه رو گذاشتم روی میزو با سینه ی دستم با ی حرکت درشو باز کردم

هرچی توش بود پاشید تو هوا و ریخت رو سروکله امون

ایووووول همینه

ب پسرا نگا کردم با چشمایی اندازه قابلمه داشتن نگامون میکردن خخخخخخ نقشه ام تا اینجا درس اجرا شده بود

چشمم ب در افتاد باربدم بیرون اومد و ب سمتی ک پسرا نگا میکردن نگا کرد نگاش رو ما قفل شده

_مهسا با صدای بلند گف: خیییلی خرری هستی .. بیشعوووور همه هیکلم نوچ شد

_طناز فریاد زد : ایییی الهی تابوتتو بزارم رو شونه ام خبر مرگت این کار بود تو کردی ع ع ع مانتومو نگا چیکا کردی

دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم دولا شدم و زدم زیر خنده اینقدر خندیدم ک دیگه نمیتونستم حتی روی پاهام وایسم نشستم روی زمین و حالا نخند کی بخند

_ پریناز جیغ کشید : هستی ب خدا خودم میکشمت و اومد ب طرفم

مهسا و طنازم گفتن: ماهم کمکت میکنیم

مث موووشک از جام پریدم ولی نتونستم در برم کمربند مانتوم باز شده بود زیر پام گیر کرد و افتادم زمین مث قووم مغول ریختن سرم و حالا نزن کی بزن ی عالمه کتک خوردم

نو همون گیر و دار کتک خوردن زیر چشمی ب پسرا نگا میکردم اونام داشتن میخندیدن ینی از خنده ک رد کرده بود قشنگ عین لبو قرمز شده بودن

_ طناز:خوووب دیگه بسشه بچه ها جدی جدی ک نمیخواییم بکشیمش فک کنم دیگه ادم شده

پریناز رو ب من گف: کیفت کووش خبر مرگت

_هستی: کیف منو میخوای چیکار:؟؟؟

_پریناز: میخوام دستمال بردارم این گندی ک ب هیکلمون زدی رو پاک کنم

دوباره خنده ام گرف و شروع کردن ب خندیدن

_مهسا: اییی درد رو اب بخندی

خنده ام رو جمع کردم و گفتم روی صندلی توی اون جیب کوچیکش دسمال هست

پریناز رفت و از توی کیفم دستمال در اورد و شروع کرد ب تمیز کردن مانتوش رفتم کیفمو بردارم ک برم پول غذا رو حساب کنم رو ب بچه ها گفتم: میرم پول غذا رو حساب کنم بیشتر از این اینجا بمونیم یهوو رستورانو رو سرم خراب میکنین


romangram.com | @romangraam