#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_15
یهووو همه مون ترکیدیم از خنده
وسط خنده هام گفتم : راسی عینکت چی شد هستی ؟؟دیده بودنش؟؟
_هستی : ن بابا نبود گفتن اصن چنین چیزی رو پیدا نکردم احتمالا ب قول مهسا کسی ک بعد ما نشسته روی میز برداشته
_طناز: عاره ولی حیف شد عینک قشنگی بود
_هستی: عاره خیلی دوسش داشتم ولی بیخیالش خودمونو عششقه
گارسون اومد و سفارش گرفت و بعد از چن دقیقه غذا رو اورد
( ارمان )
اول اون دختره ک باربد خورد بهش ..ن .. ینی اون ک خورد ب باربد ... ن ینی اونی ک با باربد خوردن ب هم.. اههه اصن هرچی اول اون اومد تو بعدشم اونی ک با اشکان کل انداخنه بود بعدشم اون دوتای دیگه اومدن تو و ی راست رفتن سر یکی از میزا ک چن تا میز با ما فاصله داش نشستن
مطمین بودم هنوز هیچ کدومشون مارو ندیده دوس داشتم واکنششونو بدونم رو ب بچه ها گفتم: ب نظرتون اگه بفهمن ما اینجایم چیکار میکنن؟؟
_اشکان:درر میرن شک نکن
_شایان: وااا مگه ما زامبییم ک در برن
_ اشکان: من ن ولی تو دس کمی از زامبی نداری
_شایان : زر نزن میام میزنم لهت میکنما
_اشکان یکم رف عقب و گف:باشه بابا باشه چرا قاطی میکنی داداش عع
_شایان : ارمان الان دارن چیکار میکنن؟؟
اشکان:واا خووو خودت برگرد ببین دیگهه
باربد ک تا اون لحظه ساکت بود و سرش رو میز بود در همون حالت گف: بیخووود کسی برنمیگرده
_شایان: اشی جان داداش من گردنمو لازم دارم تو اگه نمیخواییش برگرد نگا کن ببین چیکا میکنن
_اشکان: مگه اسگولم این یهوو خر میشه ( و با دست ب باربد اشاره کرد) میزنه لهم میکنه
شایان خنده ای کوتاه کرد و گف: ارمان خووو تو ک میتونی بدون اینکه متوجه بشن دید بزنی خووو بگو دیگه دارم میمیرم از فوضولی
_ارمان: هیچی بابا دارن با مدیر رستوران حرف میزنن
_اشکان : وااا با مدیر رستوران چیکار دارن ؟؟
_شایان : لابد سوسک دیدن اومدن دعوا کنن بعدک خودشو ب عقب پرت کرد و شروع کرد ب خندیدن
اشکان گف: عاخه منبغ اینا هنوز اومدن تو ک بخوان سوسک ببینن
romangram.com | @romangraam