#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_143
تلفونو قطع کردم
_ کی بود هستی؟
_یکی از دوستام بود .... همون که گمش کرده بودم همین امروز کنار ساحل همدیگرو دیدیم.
_اوووو چه شانسی ...حالا چی میگفت
_هیچی این نزدیکیا ویلا دارن ..رفته اونجا گف
ماهم بریم اونجا
_ چرا همینجا نموندن
_ اخه تو ویلای خودشون کار داشت میخواد تولد
بگیره رفته تا کارای تولدو بکنه
_ حالا دوست داری بری،؟
_ نمیدونم باید با بچه ها حرف بزنم ببینم میان
_برم صداشون کنم؟؟!!
_نه بریم پایین..
_ پس بپر بریم
رفتیم طبقه ی پایین...بچه ها نشسته بودن و داشتن حرف میزدن
صدای سیا که اروم داشت دم گوشم حرف میزد و شنیدم: به همه ثابت کن که ی اتفاق مسخره و کوچیک نمیتونه خواهر منو از پا دربیاره...به همه بفهمون که واست مهم نیست...میخوام همون زلزله ای باشی که قبلا بودی....باشه عزیزم؟؟!
به همون ارومی گفتم:خیالت راحت..
به خاطر داداشمم که شده باید خوب باشم...
همه ی انرژیمو ریختم تو صدامو گفتم: بچه هاااا
همه برگشتن سمتمون...مهرداد از روی مبل بلند شد و گفت: به به زلزله...
خندیدم و گفتمم: همین الان هیوا بهم زنگ زدم و گفت که هممون دعوتیم ویلاشون...
_پرهام: بعد تو چی گفتی؟؟!
_هستی: هیچی...گفتم باید با شما حرف بزنم....
همون موقع گوشی اشکان زنگ خورد..یکم ازمون فاصله گرفت و با تلفن حرف زد
romangram.com | @romangraam