#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_144

_مهرداد: برئ بزنگ بگو ممنون مزاحمتون نمیشیم

تا من اومدم جواب بدم اشکان گفت: بچه ها باربده میگه پاشید بیایید وگرنه میام به زور میارمتون...

بعدم دوباره گوشی رو به گوشش نزدیک کرد و گفت: چی باربد...اهان..باشه باشه ی لحظه صبر کن

بعدم گوشی رو گذاشت رو اسپیکر و صدای باربد باعث شد همه ساکت بشن

_باربد:پاشید بیایید اینجا دور هم یکم حال کنیم..اونجا نباشید واسه همتون بهتره

_مهرداد:نه داداش ممنون...

باربد پرید وسط حرف مهرداد و گفت:بیخود ادا باریکارو در نیار واسه من هااا...تا 1 ساعت دیگه همتون اینجایین وگرن ی وانت میگیرم میام همتونو به زور میارم

هممون خندیدیم و بعد باربد دوباره گفت: ارمان و شایان واشکان..حواستون باشه اینا زیر ابی نرن هااا...ورشون دارید بیاریدشون اینجا

_ اشکان: خیالت راحت داداش.. خودم با چک و لقد میارمشون

_ باربد: اوکی پس من منتظرم...فعلا

تلفن که قطع شد ارمان گفت: خوووب دیگه باید بیایید چون من حوصله غر غر باربد رو ندارم...یا میایید یا میبریمتون

باز همه زدن زیر خنده

سیاوش زرو به من گفت:راستی گربه جونم...اقایونو معرفی نمیکنی؟؟ً!!!

_هستی: اووااا چرا...یادم رفته بود...این سه تا همونایی هستن که تو شهربازی باهاشون دعوتمون شده بود...بهت گفتم که...مثل اینکه دوست علی هستن واسه همین تو این سفرم باید تحملشون کنیم

سیاوش خندید

اشکان:دلتم بخواد با ما باشید

_مهسا: فعلا که دلمون نمیخواد

_شایان:ببخشید مگه ما چمونه؟؟!چهارتا پسر پرفکت...به این خوبی

_طناز: خودتونو که نمیگید؟؟!

ما هممون مرده بودیم ازخنده...مهرداد وسط خنده هاش گف:ایی زلزله تو باز دعوا راه انداختی؟؟

و باز زدیم زیر خنده

_سیاوش: بچه ها بهتره برید وسایلتونو جمع کنید که صبح زود راه بیافتیم الان که دیر وقته درضمن من بدجوور خوابم میاد

_ارمان: راس میگه..اشی ی زنگ به باربد بزن بگوو صبح میاییم

_اشکان: اشی عمه اته بیشعهووور..من اشکانم


romangram.com | @romangraam