#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_142

_هستی:بهم بگو سیا....چی شده؟؟!

_سیاوش: هیچی عزیزم...شهرداری یکی از پروژه هارو تعطیل کرده..گفتن تا خودم نباشم اجازه ی کار نمیدن

_هستی: اییی بابا..مزاحم کارتم شدم

_سیاوش:هستی.....نشنوم دیگه این حرفاروهاا

_هستی: پاشو برو سیاوش

_سیاوش:من به هیچ وجه تو این شرایط تنهات نمیزارم....

همون موقع تلفن هستی زنگ خورد نمیدونم کی بود که هستی با دیدن اسمش لبخند زد

(هستی)

ای بخشکی شانس تازه داداشم اومده بوداا نمیزارن دو دقیقه ادم شاد باشه.... داشتم با سیا حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد... هیوا بود.... ناخداگاه لبخند زدم ....

_سلام خواااهری

_ سلام ابجیه خودم چطوری خانمی؟؟بهتر شدی؟؟

_ خوبم قربونت برم تو چطوری؟؟!..کی رفتی؟؟

_ خوبم وقتی که تو خواب بودی مجبور بودم بیام چون کارا زیاد بود

_ چه کاری؟؟

_ هفته دیگه تولد بابامه میخوایم اینجا بگیریم تولدشو

_ اااا چه خوووب

_ زنگ زدم بگم شماهم پاشید بیاید اینجا

_:کجا؟؟

_ خونه اقا شجاع ...ویلای ما دیگه

_ نه عززیزم مرسی داداشم الان اومده ولی یه کاری براش پیش اومده که مجبوره برگرده.... منو دوستامم باهاش برمیگردیم

_ هستی لوس نکن خودتو دیگه ....پاشو بیا اصن بگو داداشت بیارتت سره راه اینجا

_ اوکی من با بچه ها حرف میزنم اگه شد که میایم

_ مرسی قربونت برم مواظب خودت باش به بچه ها هم سلام برسون... منتظرتونم

_ توام همینطور عشقم ....بای


romangram.com | @romangraam