#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_141

پرهام اومد پایین و با حال زار که کاملا مشهود بود هول کرده گفت:سیاوش هستی بد گریه میکنه هر کارم میکنم اروم نمیشه...

سیاوش همه رو زد کنار و دوید سمت طبقه ی بالا پیش هستی...چند دقیقع ای از رفتن سیا میگذشت که سامان اومد سمتم

سامان:پری برو بالا ببین هستی حالش خوبه؟؟

یه جوووری نگاش کردم کا حساب کار دستش اومد...

بعدم با عصبانیت گفتم :سامان مثه اینکه تنت میخواره .

سامان پاشو محکم کوبید رو زمین و بعدم با کلافگی رفت و سوییچ ماشینشو از مهرداد گرفت و سوار ماشینش شد مهرداد داد کشید: کجا داری میری تو؟؟1 الان اعصابت خرابه رانندگی نکن ی وقت ی اتفاقی میاوفته

_ سیاوش: به درک....

بعدم گازشو گرفت و رفت

( سیاوش )

هستی و اروم کردم...میگفت باید قول بدی با سامان کاری نداشته باشی...بهش قول دادم...

تو بغلم بود که گوشیم زنگ خورد... مهندس شریفی بود...اینم وقت گیر اورده هااا.... یه نفس عمیق کشیدم که حالم بیاد سرجاش... چقدرم که تاثیر داشت... گوشی رو برداشتم

_سیاوش:سلام مهندس...بفرمایید؟؟!

_شریفی:سلام اقای تهرانی خوب هستی؟؟!!

_سیاوش:ممنون اقای شریفی.. مشکلی پیش اومده؟

_شریفی:راستش امروز بعد از اینکه شما رفتین دوباره مامورین شهرداری رفتن پروژه ی افتاب رو تعطیل کردن...بعد از ظهرم چندتا پلیس اومده بودن دفتر و با شما کار داشتن

_سیاوش:اییی بابا... این پروژه ام واسه ما دردسر شده هاا....اقای شریفی با وکیل شرکت تماس بگیرید بگید ی کار کنه که پروژه راه بیافته تا وقتب من برگردم...ما باید تا اخرماه اون برج رو تحویل بدیم

_شریفی:راسش من همون موقع تماس گرفتم باهاشون ولی گفتن باید خودتون باشید و نمیشه کاری کرد

_سیاوش:اقای شریفی من ی مشکلی برام پیش اومده الان تهران نیستم...خودتون ی کاریش بکنید

_شریفی:چشم من سعی خودمو میکنم

_سیاوش: اوکی پس با من در تماس باشید

_شرفی: بله چشم...فعلا خدانگهدار

با کلافگی تلفونو قطع کردم ...ای بابا بد بیاری پشت بد بیاری...گند خورده تو زندگیمون..

_هستی:اتفاقی افتاده سیا؟

_سیاوش:نه ابجیه گلم...تو ذهنتو درگیر نکن


romangram.com | @romangraam