#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_140
داشتیم باهم حرف میزدیم که یهو یکی عین بز درو باز کرد واومد تو.... برگشتم دیدم پرینازه
_سیاوش:مثه اینکه این رفتارهستی رو توام تاثیرگزاشته هاااا...عین بز سرتونو میندازین پایین میاین تو اتاق
پری که معلوم بود هوله با دستپاچگی گفت:.... سیا سا..سامان اوومد
بعدم چشماشو محکم روی هم فشار داد
اسم سامانو که شنیدم دوباره داغ کردم...از جام بلند شدم... هستی هم بلند شد... میخواست دنبالم بیاد که نزاشتم...بهش گفتم: بشین همینجا تا صدات نکردمم نیا پایین..باشه؟!؟
سرشو تکون داد
مثه یه گوله اتیش رفتم پایین... تو حیاط بودن
( پریناز )
سامان که اومد رنگ از روم پرید سیاوش اینو میدید خونش پای خودش بود... دو تا پا دلشتم 5 6 تاهم از بچه ها قرض کردم رفتم بالا... بدون اینکه در بزنم درو باز کردم و رفتم تو
هستی تو بغل سیا بود و طبق معمول داشت خودشو واسش لوس میکرد... اینقدر هول بودم که نمیفهمیدم سیاوش چی میگه فقط تونستم بگم که سیا سامان اومده... سیا یهو از جاش بلند شد هستی میخواس بیاد که نزاشت.... بعدم سریع رفت پایین...هستی گف: پری برو پایین حواست باشه یه وقت بلایی سر هم نیارن
دوییدم سمت حیاط وایسادم یه گوشه بغل مهسا همه بچه ها تو حیاط بودن انگار داشتن نمایش نگا میکردن
سیاوش رفت سمت سامان... یه دونه محکم زد تو قفسه سینه ی سامان که باعث شد سامان تعادلشو از دست بده وچند قدم بره عقب سیاوش رفت جلو تر زل زد توی چشماش و داد کشید:تو فک کردی کی هستی که به خواهر من میگی دوست دارم ؟!هاااان؟؟
_سامان:سیاوش یه لحظه به من اجازه بده
_سیاوش:خففه شوو... من خر با این تصور هستی رو سپردم دسته تو چون فک میکردم به عنوان یه دوست همیشه مراقبشی... ولی مثله این که برعکس همه ی ایناست
_سامان:اااه سیا تمومش کن... من از اولشم هستی و به عنوان کسی که دوستش داشتم میخواستم همیشه کنارش باشم تو قلبم نگهش داشتم ولی نمیدونم چرا هیچ کدومتون نمیخواید باور کنید نه تو نه خودش نه حتی رفیقای
خودم.. این تصور که هستی خوار منه ذو اطرافیان درست کردن نه من
هر لحظه حس میکردم سیا داره رنگ عوض میکنه و توی یه تصمیم ناگهانی جوری زد تو گوش سامان که از صداش تو گوشم صووت کشید سیاوش هجوم برد سمتش یقشو گرفت
ارمان وپرهام رفتن جداشون کنن که سیا داد کشید: این مسیله به شما هیچ ارتباطی نداره...پس دخالت نکنید
لحن سیاوش به قدری جدی بود که اون دوتا بدون هیچ حرفی برگشتن عقب
سیا دوباره روشوبرگردوند به طرف سامان و ذل زد تو چشماش و داد کشید:
سامان پدرتو در میارم یه کار میکنم از حرفی که زدی روزی هزار بار خودتو لعنت کنی
بعدم یدونع مشت زد تو صورت سامان
سامان پخمه نبود...اگه میخواست میتونست سیا رو بزنه و باهم درگیر بشن...ولی نخواست..نمیدونم چرا...فک کنم به خاطر حساسیتی که هستی نسبت به سیا داره...ولی ینی سامان هنوپر فک میکنه که میتونه با هستی.....
romangram.com | @romangraam