#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_138

کمهرداد با سرعت رفت به سمت هستی و ایستاد کنار باربد و هیوا که اونجا بودن....بعد چن لحظه باربد ی ضربه ی محکم به کتف هستی زد که من به جای هستی کمرم درد گرفت... بعدم بله کمک هیوا رفتن سمت ویلا

مهرداد اومد و رو به سامان گفت:نگا کن چیکارش کردی...الان خیالت راحت شد؟؟!

سامان هیچی نگفت فقط تو موهاش چنگ زد و بعو دستاشو فرو کرد تو جیباش و به دریا خیره شد



هممون وایساده بودیم... کسی حرفی نمیزد همه کلافه بودن..... اااه سامان مرده شووورتو ببرن که همش

دردسری....سفرو زهر مارمون کردی

گوشیه سامان زنگ خورد.... یه لحظه احساس کردم رنگش پرید ازمون فاصله گرفت و جواب داد... زیر نظر داشتمش هی دستشو میکشید لای موهاشو با پاهاش به شنا لگد میزد معلوم بود کلافه شده... تلفنشو که قطع کرد دیگه نیومد سمت ما ورفت نمیدونم کجا...

ما هم با بچه ها رفتیم سمت ویلا

کسی تو حیاط نبود چون هوا خیلی سرد بود یه لحظه چشمم افتاد به اون نیمکتی که از روز اول هستی عاشقش شده بود... یه نیمکت بود زیر درخت بید مجنون خیلی با صفا بود... هستی و هیوا نشسته بودن رو نیمکت... هستی سرش رو شونه ی هیوا بود و هیوا اروم بازوهاشو میمالید رفتم نزدیک تر دیدم هستی خوابش برده

پریناز:هیوا جوون خوابش برده

هیوا یکم سرشو اورد جلو که بتونه هستی و ببینه وقتی که دید خوابیده یه اااه کشیدو گفت :خیلی گریه کرد فک کنم از زور گریه خوابش برد..

اومدم هستی و بلند کنم که ببرمش تو ویلا که صدای ارمان مانعم شد

_ارمان:نه پریناز حالا که خوابیده بیدارش نکن اگه بیدار شه دیگه نمیتونه بخوابه

_پریناز:اخه نمیشه که اینجا سرما میخوره

ارمان اومد طرف ما و بهم گف: برو کنار تا من ببرمش تو اتاق

_پریناز:چجوری اونوقت؟؟؟

_ارمان:شما تشریف بیارید اینور

رفتم کنار اروم رفت سمت هستی و از تو بغل هیوا کشیدش بیرون طی یه حرکت بغلش کرد... دهنم اندازه غار حرا باز شده بود این چرا اینجوری کرد؟؟! جلل خالق نمیدونم چرا.. ولی ته ته ته دلم میخواس که توی اون لحظه جای هستی باشم .... ولی زودی اون حسو از خودم دور کردم و یه بشگون از خودم گرفتم و دنبال ارمان راه افتادم....هستی رو گذاشت روی تخت و از اتاق رفت بیرون

نشستم کنار هستی که اروم در زدن و بعدشم در باز شد... هیوا بود.... اومد نشست کنارم....

_هیوا:پریناز جون من باید برم ویلای خودمون فاصله ی

زیادی با اینجا نداره... یه سری کار دارم که مجبورم برم میدونم که حواست بیشتر از همه به هستی هست ولی ازت میخوام هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزنی.. سریع خودمو میرسونم....در ضمن چون شبه باربدم باهام میاد که تنها نمونم....البته به من اینجوری گفت ولی من میدونم ی دلیل دیگه ای داره

_ پریناز: چه دلیلی؟؟!

_هیوا: حس میکنم دوس نداره اینجا بمونه

ی لبخند زدم و گفتم: خووو بیچاره حق داره...با اتفاقات این چند روز سفرش از دماغش دراومد


romangram.com | @romangraam