#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_137
_سیاوش:هستی جان...تو اروم باش خواهری...همه چیزو درس حسابی تعریف کن ببینم چی شده...باشه؟؟!
همه ی ماجرای امروز براش تعرف کردم گفت که حتما بهش زنگ میزنه و باهاش حرف میزنه اونم مثه من تعجب کرد اونم مثه من ناراحت شد ولی سعی کرد که ارومم کنه یه ذره که اروم شدم قطع کردم باربد اومد سمتمون بدون اینکه سرسوزنی محل به من بزاره رو به هیوا گفت : هیوا تو مگه نمیخواستی بری ویلای خودتون
_هیوا:مگه نمیبینی هستی حالش بده رفیقم بیشتر برام ارزش داره
_باربد:هه... شما نگران رفیقت نباش اقا سامان حواسش بهش هست
با این حرف باربد دوباره اشکام اومد پایین اگ الان
حالم سره جاش بود میدونستم چجوری جوابشو بدم حیف که حال خوبی نداشتم پسره ی پروو از خود راضی
_هیوا:باربد بسسه دیگه ااا این چه طرز حرف زدنه مگه نمیبینی حالش بده این رفتارا از تو بعیده
_باربد:باشه دیگه الان من شدم ادم بده
_هیوا:من که نمیخوام میزان خوبی و بدی تو رو مشخص کنم الان فقط میدونم که خواهرم حالش بده و با این حرفای تو بدترم میشه پس لطفا برو و اعصابشو از این خورد تر نکن
دمت گرم هیوا خوب زدی تو پرش عاشقتم باربد که معلوم بود بد از دست هیوا حرص میخوره دیگه واینستاد وگرنه ممکن بود صورت هیوارو بیاره پایین
( سیاوش )
داشتم وسایلمو جمع میکردم که برم خونه اماده بشم و تا شب برم شمال پیش خواهریم... میخواستم قافل گیرش
کنم که گوشیم زنگ خورد ..هستی بود.. چه زود دلش برام تنگ شد این گربه ی ملوسم
تا جواب دادم صدای گریه هستی اومد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم وای خدای من.... نکنه اتفاقی افتاده..ازش پرسیدم که برای کسی اتفاقی افتاده خودت طوریت شده که گفت نه بعدم شروع کرد به گله کردن نمیدونستم در مورد کی داره حرف میزنه کم کم فهمیدم که داره سامان و میگه ولی نمیدونستم چیکار کرده که اینطوری حال هستی رو خراب کرده سعی داشتم ارومش کنم تا برام توضیح بده یه ذره که اروم شد برام تعریف کرد ...
اگه بگم داشتم از تعجب میمردم دروغ نگفتم اصلا باورم نمیشد نمیتونستم درک کنم همینطور از فرط عصبانیت دلم میخواست گردنشو بشکنم حس میکردم از اعتماد منو هستی سواستفاده کرده و این حالمو خراب تر میکرد دوست نداشتم هستی گریه کنه ...کلی باهاش حرف زدم تا اروم شد تلفنو قطع کردم پرتش کردم رو میز حالم واقعا بد بود و شدید.. عصبی بودم... طی یه تصمیم ناگهانی گوشیو برداشتم که به سامان زنگ بزنم
_سامان:جانم سیاوش سلام
_سیاوش:چه سلامی چه طوری روت میشه با اون گندی که زدی با من حرف بزنی سامان؟؟!! من احمق چطوری یه تیکه از وجودمو به تو سپردم؟؟!! چطوری بهت اعتماد کردم؟؟! اصلا فک نمیکردم همچن ادم پستی باشی
_سامان:سیاوش.....
_سیاوش:خفه شو....سامان فقط خفه شو هیچی نگو....اصن مگه چیزی مونده که بخوای بگی؟؟ً!اصلا توغلط کردیی که به هستی گفتی دوست دارم...تو بیخود کردی که اشکشو در اوردی بیچارت میکنم سامی...
سامان بدبختت میکنم اگه یه بار دیگه اسم خواهر منو به زبون بیاری من یه تار گندیده ی هستی به صد تا مثه تو نمیدم فهمیدیی؟؟ سامان به جان خودش قسم دوروبرش ببینمت زنده ات نمیزارم... هرچند که همین الانشم دارم به قصد شکستن گردن تو نمک نشناس میام اونجا...فقط دعا کن تو راه تصادف کنم..برم زیر تریلی...چپ کنم...هرچی که فقط به اونجا نرسم...چون اگه برسم به ازای هر ی قطره اشکی که خواهرم ریخته یکی از استخوناتو خورد میکنم......
با اعصابی خط خطی گوشیو قطع کردم...هرچی از دهنم در اومد تو دلم بهش گفتم.... دیگه نتونستم طاقت بیارم ...فقط سریع رفتم خونه لباسامو عوض کردم چون اون کت و شلوار لعنتی داشت عذابم میداد....سوار ماشین شدم گازشو گرفتم سمت شمال ...دوست داشتم هرچه زودتر برسم به اون شمال لعنتی...دوس داشتم پرواز کنم...
پریناز) )
هممون از اون اتفاق تعجب کرده بودیم... هیچ کس فکرشم نمیکرد که سامان ذره ای بغیرازحس خواهری احساس دیگه ای به هستی داشته باشه... بعد از حرف سامان هستی تا نیم ساعت پلکم نمیزد... حقم داشت...من که جای اون نبودم داشتم شاخ درمیاوردم.... میدونستم اینجور مواقع دوست نداره کسی به پرو پاش بپیچه پس مزاحمش نشدم......
چند بار سرشو به چپ و راست تکون داد و دویید سمت ویلا میخواستم دنبالش برم که مهرداد نزاشت که با صدای جیغ هیوا هممون برگشتیم به اون سمت....واااای...هستی خورده بود زمین و تو همون حالت داشت اشک میریخت...الهی بمیرم براش...ی لحظه حس کردم درست نمیتونه نفس بکشه... سامان اومد بره سمتش که پرهام دستشو گرفت و گفت: این بلاییه که تو سرش اوردی..وایسا سرجات تکونم نخور....بعدم رو به مهرداد گفت: برو ببین چش شده
romangram.com | @romangraam