#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_136

_سامان:اره مشکلیهه؟؟!!

_پریناز: نه...نه..خیلی هم خوبه..اصن به من چه؟؟!

همون موقع باربد رفت پیش هیوا یه چیزی بش گفتو بعدم رفت یه طرف دیگه هیوا اومد بغلم و دم گوشم گفت

_هیوا:هستی نمیدونم باربد یه دفعه چش شد یه دقیقه میرم پیشش دوباره بر میگردم

هیچی نمیتونستم بگم انگار زبونم قفل شده بود به زور کلمو تکون دادم که ینی اوکی

هیوام رفت اشک تو چشمام جمع شده بود و نزدیک بود بزنم زیر گریه پس بدون معطلی دوییدم سمت ویلا اشکام همینجور میریختن و جلوی دیدمو گرفته بودن....خوردم زمین...تو همون حال زجه میزدم....دبدم که باربد و هیوا دارن میدون به سمتم....حس کردم نفسکم بالا نمیاد .....دستمو گذاشتم روی گلوم و تلاش میکردم نفس بکشم ولی نمیشد...اطرافمو خیلی مبهم میدیدم...فقط صدا میشنیدم صدای هیوا بود که داشت جیغ میزد ومیگفت: نفس بکش هستی....نفسس بکش ....ی لحظه حس کردم ی چسزی محکم خورد تو کتفم که باعث شد راه گلوم باز بشه وبه سرفه بیاوفتم و بتونم نفس بکشم صدای مهرداد و شنیدم

_ مهرداد: باربد اینجوری که تو زدی الان نفسش بالا اومد ولی فک کنم ی عمل سنگین واسه مهره های کمرش در پیش داشته باشه...

باربد روی زانوهاش نیست روبه روم...سرشو اورد پایین که بتونه صورتمو ببینه....هنوزم داشتم سرفه میکردم هیوا نشست کنارم و دستاشو انداخت دور بازوهام و گفت:الهی دورت بگردم عزیزم...داری چیکار میکنی با خودت..پاشو..پاشو بریم ویلا....

باربد دستشو اورد جلو و چونه ام رو توی دستای مردونه اش گرفت و اورد بالا و گفت: مطمینی حالت خوبه؟؟!!اگه نمیتونی راه بری برم ماشینو بیارم بریم بیمارستان

با بدبختی و ی صدای گرفته گفتم: نه....ممنون

باربد و هیوا کمکم کردن تا بلند بشم... با هیوا رفتیم تو حیاط و زیر درخت بید مجنون نشستیم هیوا دستمو گرفت تو دستاش....سرمو اوردم بالا و به محض اینکه نگاش کردم دوباره بغضم ترکید خودمو انداختم توی بغلش..... تند تند باهام حرف میزدو سعی داشت ارومم کنه ولی نمیتونست نمیدونم چم بود واقعا نمیدونستم

سریع گوشیمو در اوردم و شماره سیاوش رو گرفتم...بهش نیاز داشتم الان

_سیاوش:جونم خواهری چه زود دلت برام تنگ شد

_هستی:سیاااااا

_سیاوش :جوونه سیااا چی شده هستی چرا صدات گرفته .... اتفاقی افتاده برای کسی برای خودت؟؟

_هستی:نه همه خوبن هیچ اتفاقیم نیوفتاده

_سیاوش:پس چی شده قربونت برم؟؟

_هستی:سیا منو دسته کی سپردی خوهرتو به کی سپردی

به کی اعتماد داشتی؟؟به کسی که به خواهرت به چشم خواهری نگا نمیکنه؟؟

به کسی که تا امروز فک میکردم داداشمه ولی امروز خلاف همه ی اینا بهم ثابت شد

_سیاوش:هستی چی شده در مورد کی صحبت میکنی سامان؟؟؟درس بگو ببینم

_هستی: ذل زده تو چشمای من میگه وقتی برگشتیم تهران میام خاستگاریت

صدای فریاد سیا باعث شد گوشی رو یکم از گوشم فاصله بدم: غلط کرده پسره ی بیشعوور

صدای گریه ام شدت گرفت


romangram.com | @romangraam