#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_13

اشکان احمق بلند بلند گف:اوه اوه اوه مث ک امشب قراره اعصاب ما حکم تردمیلو واسه ملت داشته باشه

یک ساعت داشتم به این نره خررر چش و ابرو میامدم نفهمید ک نفهمید

باربد کلافه وار دست کشید تو موهاشو و گف :چی میگی تو اشی؟؟؟؟

اشکان با سر ب سمت در اشاره کرد و گف اونجارو نگا داداش میفهمی چی میگم

باربد ک سرشو برگردوند ک اونارو ببینه زدم پس کله اشکان و اروم زیر گوشش گفتم : اخه گوساله اگه میخواستم بگم ک خودم لال نبودم میگفتم

اشکان دستشو گذاشت اونجایی ک من ضربه زدم و گف:خووو ب من چ من قصدم این بود اروم باشه ک فقط تو بشنوی ولی نمیدونم چرا یهوو ولومش رف بالا احتمالا اشتب تنظیم کردم

_ارمان : خاااک بر سرت

باربد سرشو ب سمت ما برگردوند و بعد پوووفی کشید ... دستاشو توی هم گره زد و گذاشت روی میز و سرشو برای چن مین گذاشت روی دستش و گفت :هرکی برگرده نگاشون کنه گردنشو میشکنم

( مهسا )

دیگه اصن دل و دماغ بازی کردن نداشتیم از ترن ک پیاده شدیم روی یکی از نیمکت های اونجا نشستیم توقع داشتم مث همیشه ک سوار ترن میشیم ی عالمه کووولی بازی دربیاریم ولی انگار ن انگار دیگه حوصله دیونه بازی نداشتیم همه انرژیمون خالی شده بود قیافه های هممون دپ دپ بود همه داشتیم فکر میکردیم و تو حال خودمون بودیم ک طناز گفت : بچه ها دیگه بهتره بریم ی چیزی بخوریم بریم خونه داره دیر میشه

هستی نگاهی ب ساعتش کرد و گف:اره بهتره بریم

همه با هم بلند شدیم و ب سمت یکی از رستوران ک همیشه وقتی اینجا میاومدیم میرفتیم غذا میخوردیم رفتیم

( هستی )

ب رستوران ک رسیدیم ب طناز و پریناز گفتم برن روی یکی از میزا بشینن تا ماهم بیاییم میخواستم با مسئول رستوران صحبت کنم اخه اوندفعه ک اومده بودیم عینکم اینجا جا مونده بود خواستم بپرسم اگه هست بگیرمش مهسا میگف عمرا اینجا باشه احتمالا نفر بعدی ک نشسته رو صندلی برش داشته ولی من گفتم حالا پرسیدنش ضرر نداره

مهسا پشت ب پیشخوان ایستاداه بود و روش اونطرف بود و منم داشتم با مدیر رستوران ک یکی از گارسون ها صداش کرده بود صحبت میکردم

یهووو مهسا زد ب دستم جواب ندادم چون داشتم حرف میزدم ولی مثل اینکه ول کنه قضیه نبود استین مانتومو گرفته بود و هییی داشت میکشید از مدیر رستوران معذرت خواهی کردم و رو ب مهسا گفتم: وااای چته مهسا مگه نمیبینی دارم حرف میزنم دو دقیقه تحمل کنی میمیری؟؟؟

_مهسا: هستی پسرا اینجا نشستن اونجا رو نگا

وبا سرب سمت میز اونا اشاره کرد

ب جایی ک مهسا اشاره کرده بود نگاه کردم باربد سرشو گذاشته بود روی میز بقیه اشون هم درحال حرف زدن بود ولی یکیشون ک قشنگ روب روی ما بود زیر چشمی داشت ما رو دید میزد

سرمو اوردم پایین و زیر گوش مهسا گفتم : برو ب پری و طنی بگو برن بیرون

_مهسا: عع هستی میخواییم بریم ؟؟

_هستی: ن خیر خرر نیستم حالا ک مطمینم دیدنمون بریم ک فک کنن ترسیدیم

_مهسا: پس چرا بریم بیرون

_هستی: وااای مهسا چقدر سوال میپرسی برو بگو برن روی یکی از میزای محوطه بشینن


romangram.com | @romangraam