#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_108
( طناز)
شب دومی بود که اومده بودیم اینجا....تاحالا که خیلی خوش گذشته بود..ولی امشب زیاد خوب نبود... حوصله ام حسابی سر رفته بود....همه نشسته بودیم توی ویلا دور هم...همه کله ها توهم بود داشتن حرف میزدن....اون چهارتا هم اومده بودن کنارما...و صحبتاشون حسابی گل انداخته بود
ایشششش....باوجود کاری که این چند روزه برای هستی اینا انجام دادن من ازشون بدم میاد....خوو دست خودم که نیست...
ایشششش
همینجوری که پامو انداخته بودم روی پام خودمو تکون دادم و کلافه وار در حالی که یکم خودمو مظلومم کرده بودم،خودمو تکون دادم و گفتم:طورو خدا پاشید بریم بیرون من نمیخوام تو ویلا بمونمممم...
_هستی:نمیشه طنی الان شب شده فردا...
پریدم وسط حرفش:عع هستی؟!فردا نه الان...بابا خووو اگه میخواستین بیایید اینجا بتمرگید تو ویلا همون تهران میموندیم اونجا حداقل خودم تنها میتونستم برم دور بزنم اینجا که اینا( به سامان و پرهام و مهرداد اشاره کردم )مثل بادیگاردا همه جا دنبال آدم میان یا مثل الان نمیزارن بریم بیرون
صدای گریه در اوردم و گفتم:من میخوام برم بیروووووووون
یکیتون پاشه منو ببره بیرووون
مهسا دستشو گذاشت رو گوشش و گفت:واای طنی کلافه ام کردی بسه دیگه
_هستی:طنی کسی باهات نمیاد...پس الکی صداتو ننداز رو سرت...
شایان از جاش بلند شد و گفت:طناز خانوم من دارم میرم ساحل اگه میخوایید با من بیایید
چهره ام که تا اون لحظه شبیه افسرده ها شده بود با شنیدن این حرف حسابی خندون شد...آرمان از دیدن قیافه ی من خنده اش گرفته بود و ریز ریز داشت میخندید..میدونستم قیافه ام تو اینجور مواقع خیلی مسخره میشه ولی خووو دست خودم که نبود دستمو گذاشتم به کمرم و گفتم: اوی اوی آقاهه به چی میخندی؟؟!
آرمان خیلی رک گفت:به تو
_طناز:بیخووود من کجام خنده داره
مهسا زد زیر خنده و به جای آرمان گفت:خرر کیف شدنت
هستی هم دنبال حرفشو گرفت و گفت:کپی خری شدی که وسط کارخونه تیتاپ ولش کردن
با این حرف هستی همشون زدن زیر خنده
حرصم گرفته بود...کوسن های روی مبل کناریمو برداشتم و یکی پرت کردم به طرف هستی و یکی به طرف مهسا...هستی نتونست جا خالی بده و خورد تو سرش اما مهسا خیلی فرز جا خالی داد و زبونشو برام در اورد
هستی دستشو گذاشت رو سرش و گفت:اییی بابا این کله ی بی صاحاب من تازه دردش خوب شده بود هاااا دوباره زدی ناکارش کردی
خندیدم و رو به باربد گفتم:آقا باربد دستت درد نکنه زدی ملاجشو اوردی پایین دلم خنک شد والا ما که حریف این زلزله نمیشیم مگه شما ادبش کنی
باربد لبخند زد و به هستی که داشت حرص میخورد نگاه کرد
رومو از هستی برگردوندم...اونم که دید حواسم نیست کوسن و برداشت و پرت کرد ب طرفم..خورد تو کمرم که باعث شد سه متر بپرم جلو و بعدش هم داد کشید و گفت:زلزله عمته...مگه صدبار بهت نگفتم به من نگوو زلزله؟؟!
_اشکان: راس میگه باااو زلزله چیه ی لقب درست بدید که بهش بیاد
romangram.com | @romangraam