#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_107
_پرهام:یا علی قوم مغول عصبی شدن
_مهسا:هییی ما هیچی نمیگیم شما سه تا خیلی پررو شدین هاااا
هستی همونجایی که بود نشست رو زمین و گفت:اوکی به جای یکی چهارتامون نمیاییم فقط میخوام ببینم کی میره بدون ما؟!
پرهام خندید و اومد کنار هستی روی زانوهاش نشست و گفت:کی دلش میاد خانومی
سامان با صدایی که من حس میکردم رگه هایی از عصبانیت توشه گفت:پرهام تو نمیخواد فک کنی پاشو بیا برو طنازو از خواب بیدار کن بیاد بریم اون تن لشم ی پارچ آب بریز روش بیدارشه برش دار بیارش
پرهام رفت و بعد از چن لحظه با مهرداد و طناز برگشت
مهرداد با غر غر گفت:اههه سامی تو روحت خوووو خوابم میاد...تو چرا دست از سر من بر نمیداری
_سامان:ایییی درد بی درمونو خوابم میاد مگه نمیخوای اون خندق بلاتو پر کنی؟؟!
_مهرداد:واااای عاره عاره بریممم..کجا؟!!!بده من بخورم غذامو کوش؟!
و بعد بدون هیچ حرفی رفت نشست تو ماشین پرهامو رو صندلی جلو و صندلی رو خوابوند
سامان پووفی کشید و رفت زد به شیشه که باعث شد مهرداد 2 متر بپره هوا هممون داشتیم ریسه میرفتیم از خنده
_سامان:داداش گلم امروز از این خبرا نیست صندلی رو بده بالا یکمم برو اونطرف چون باید صندلی رو با یکی از دخترا شریک بشی
_ هستی: خووو احیانا اون ی نفر من که نیستم...سامی بخدا من بغل این نمیشینم...
سامی اخم غلیظی کرد و نزاشت هستی حرفشو ادامه بده و گفت:ن خیر شما تشریف ببرید تو ماشین من
هستی نیشش باز شد رفت در عقب رو باز کرد ونشست سر جاش
سامان رو به اون 4 تا کرد و گفت:شماهم بی زحمت یکیتون بره تو اون ماشین بقیه تشریف ببرن اونطرف
باربد بدون اینکه اجازه ی هیچ حرکتی رو به بقیه بده رفت سمت ماشین سامی و نشست جلو...انگار منتظر بود..دیوانه
اون سه تا هم رفتن نشستن عقب ماشین پرهام
_پریناز:سامی ب خدا منو بفرستی وسط اون پسرا میکشمتا
_مهسا:منم همینجور
_طناز:منم همینجور
سامی نگاهی اجمالی بهمون انداخت و بعدم سرش تکون داد و گفت:باشه ولی دیگه خودتون خودتونو جا بدید
رفتیم و با هر بدبختی که بود سوار شدیم
توی ی رستوران شیک ی ناهار دست جمعی خوردیم که خیلی حال داد...اصلا فکر نمیکردم این پسرا اینقدر اهل حال باشن...مخصوصا شایان و اشکان که خیلی با مزه بودن و تو جمعمون شده بودن مکمل سامان و پرهام...فک میکردم این چهارتا باید خیلی بداخلاقو نچسب و یخ باشن ...ولی نه باهاشون حال کردم ایول
romangram.com | @romangraam