#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_106
_هستی من فقط نگرانتم چرا اینو درک نمیکنی؟!
دستامو اوردم بالا و گفتم: میدونم سامان میدونم..اگه همون اندازه که تو واسه من مهمی منم واسه تو مهم باشم پس
مطمینن حرفای الانت از روی نگرانیه..ولی سامان تو منو میشناسی و میدونی که واسه ی همه ی کارایی که انجام میدم دلیل دارم پس نباید اونجوری باهام حرف میزدی....ناخواسته ذل زدم توی چشماش..اونم متقابلا خیره شده بود به چشمای من و چشم ازم برنمیداشت....چشماشو بست و سرشو به سمت آسمون گرفت و بعد از چند لحظه دوباره سرشو پایین اورد و گفت:این چشمای تو هرکاری دلش بخواد با آدم میکنه...تو حرفتو با چشمات به آدم میفهمونی جوری که هیچکس جرات نداشته باشه حرف رو حرفت بیاره
خندیدم و گفتم:تو هر دفعه ب چشمای من نگا میکنی همین حرفارو میزنی سامان
_سامان:خوووب راس میگم دیگه
خندیدم
_سامان:حالا بگو ببینم چرا دیر اومدین؟؟!
_کنار ساحل ی اکیپ پسر مزاحممون شدن کار داشت ب جاهای باریک میکشید که باربد اینا اومدن
سامی که کلا تعجب کرده بود ولی با شنیدن اسم باربد ی ابروشو داد بالا و گفت:باربد؟؟!!!
_عاره همین پسره که...
_میدونم منظورت کیه..
_پس چی؟!
_هیچی هیچی..بیخیال ...پس باید حسابی ازش تشکر کنم
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:اون که بععععععلهههه
( مهسا )
هستی و سامان اومدن...از چهره ی جفتشون میشد فهمید که اتفاقاته بدی اون بیرون نیافته...وقتی سامی و هستی رفتم بیرون باربد چند لحظه به در نگاه کرد و بعدم تا وقتی که اونا برگردن با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و گوشه ی لب پایینشم توی دهنش بود...به محض اومدن اونا خودشو جمع کرد...این تغییر یهوویی رو فقط من که گذاشته بودمش زیر ذره بین میتونستم بفهمم...سامان رو به روی باربد ایستاد و گفت: من واقعا ازت ممنون لطف بزرگی کردی...امروز دوتا کمک اساسی بهم کردی...دیگه دارم زیادی مدیونت میشم و این اصلا خوب نیست...
_باربد:خواهش میکنم وظیفه بود در هرصورت این خانومام مثل خواهر خودم هیچ فرقی نداره....در مورد دین هم تو داری بر اساس نظر خودت تصمیم میگیری وگرنه به عقیده ی من تو هیچ دینی به من نداری...
عین دوتا جنگجو مقابل هم وایساده بودن و تو نگاه هردوشون سرشار از کینه و نفرت بود و اینو قشنگ میشد تو چشم هردوشون دید
_سامان:درهرصورت رسم ادب این بود که ازتون تشکر کنم..درضمن بچه ها وقتی دیدن نیومدین حرکت کردن و رفتن رستوران واسه ناهار اما من موندم منتظر دختراحالا هم اگه قابل بدونید با ما بیایید بریم ی جا غذا بخوریم یکمم بیشتر آشنا بشیم...
_باربد:خووووب جا نمیشیم که تو دوتا ماشین
پرهام که همون لحظه اومده بود گفت:شما نگران نباش من جا میدمم
_آرمان: چه جووری؟!
_پرهام: به سادگی.،یکی از دخترا نمیان
چشمای ما اندازه بشقاب شد همزمان گفتیم:چی؟!
romangram.com | @romangraam