#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_99


فرشته دستگيره را فشرد، در را باز کرد و بيرون رفت.اما دوباره برگشت و پرسيد:با من مياي؟

کيان از ماشينش پياده شد و گفت:برو، پشت سرت ميام.

فرشته لبخند زد و در حالي که دامن بلند لباسش را کمي بالا گرفته بود از در پشتي وارد باغ شد و فورا خود را قاتي مهمانان کرد انگار نه انگار دقايقي پيش کنار محبوبش بوده.

کيان با لبخند رفتنش را نگاه کرده بود.زير لب زمزمه کرده:ديوونه تم به خدا!...احتمالا همين روزا بايد بيام.دست دست کردن ديگه بسه!

گفت و در حالي که سعي مي کرد سرحال باشد وارد باغ شد....

شب گذشته بود و به حتم امشب از آن شب هاي تکرار نشدني برايشان بود و خدا چقدر مهربان بود به حال اين دو جوان دوست داشتني!

*************************

فصل نهم

با شوق صورت چروک شده ي خانم جان را که عينک گردش او را بامزه تر کرده بود را بوسيد و گفت:امروز چطورين؟

خانم جان لبخند زد و با عصايش اشاره ايي به فاطمه کرد و گفت:اين کيه؟

فاطمه اخم کمرنگي روي پيشاني گذاشت و در دل گفت:نمي تونست مودب تر باشه؟

فرشته دست فاطمه را گرفت و گفت:اين فاطيه، دوست جون جوني من، هفته پيش عروس شده.

صداي خواب آلود سبحان که از پله ها پايين مي آمد توجه شان را جلب کرد:کي عروس شده؟

فاطمه از خجالت سرخ شد، فرشته با لبخند گفت:تموم شد، شمام دعوت نبودي استاد!

سبحان دستي به صورت نشسته اش کشيد و گفت:چه حيف!

سبحان به سمت دستشويي رفت که خانم جان اشاره کرد آنها بنشينند.هر دو روي کاناپه ايي روبروي او نشستد.فرشته موهايش را درون شال قرمز رنگش فرو برد و گفت:فاطي دوست داشت ببيندتون از بس تعريفتونو دادم.

خانم جان به عصايي چوب گردوييش تکيه داد و گفت:چه چيزي از يه پيرزن چروک برداشته و ناتوان تعريفي بود؟

فرشته گفت:همه چيز، امروز حوصله دارين کمي قصه برامون بگين؟ مثلا از جوونياتون؟

خانم جان عصايش را به مبل تکيه داد و خود چون اشراف زاده ايي به پشتي مبلش تکيه داد و گفت:پرحرفي خسته تونون مي کنه.

فاطمه سريع گفت:دوس داريم بشنويم.

خانم جان لبخند زد و انگار شوق جواني در او دميده بود با برقي در چشم و تني که انگار سرحال تر از دقايقي پيش بوده قصه اش را شروع کرد و از جواني پرشروشورش و عاشقي که سرانجامي نداشت و در آخر ازدواجي هر چند اجباري اما توام با عشق...سبحان با ليوان چاي به دست به آنها اضافه شد و قصه ي تکراري اما زيباي مادربزرگش را گوش داد.نزديک ساعت 12 که شد فاطمه به آرامي کنار گوش فرشته گفت:بريم؟

-ساعت چنده؟

-چيزي به 12 نمونده.

فرشته رو به خانم جان گفت:ما ديگه بايد بريم.


romangram.com | @romangram_com