#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_98

کيان لحظه ايي متعجب نگاهش کرد اما فورا خود را کنار کشيد و آمرانه گفت:بيا داخل.

فرشته بدون لحظه ايي ترديد دامن لباسش را کمي جمع کرد و داخل نشست.در را بست و گفت:فاطي گفت چه اتفاقي افتاده!

-مهم نيست تا فردا خوب ميشه.

فرشته وحشت زده گفت:تا فردا؟ الان کجات درد مي کنه؟

کيان سرش را به پشتي صندلي تکيه داد و گفت:نگران نباش دختر، يه حساسيته و مطمئن باش کشتني نيست.

فرشته زير لب گفت:خدا نکنه.

فرشته کفش هاي قرمز پاشه بلندش را از پايش بيرون آورد و گفت:فک کنم تا آخر شب تاول بزنه پاهام.

-پشت کفشت کمي پنبه يا دستمال کاغذي مي ذاشتي تا تاول نزنه.

فرشته کمي پاهاي خسته اش را ماساژ داد و گفت:فعلا از تاول در امن بوده.

کيان لحظه ايي محو نيمرخ جذابش شد و يادش رفت چقدر معده اش درد مي کند.اما خيلي زود به خود آمد و گفت:برگرد داخل، متوجه غيبتت ميشن...حرف زياده.

فرشته برگشت و مستقيم چشم دوخت به کياني که صورتش در اين همه تاريکي بازهم مردانه خود را به رخ مي کشيد.با نگراني و تن صدايي تقريبا وا رفته گفت:حالت خوب نيست...

چند بار با خود اعتراف کرده بود که تن صدايي اين دختر حتي بدون ناز و عشوه هم مدهوش کننده است؟ خيره شد به گيس زيبايش که از زير شالش بيرون زده بود، با ترديد دستش را جلو برد گيس زيبايش را به زير شالش برد که فرشته کمي جا خورد. عقب کشيد که کيان فورا گفت:کاريت ندارم.

فرشته سرخ شده از شرم گفت:کمي جا خوردم.

کيان نفسش را تند بيرون داد.2 سال پيش که قول ازدواج گرفته بود آنقدر محرم شده بود که در آغوشش بگيرد و ببوسدش و امروز آنقدر دور که فرشته تماس هايش را يا رد مي کرد يا مي ترسيد.

-برو داخل.منم ميام.

-بهتري؟

لبخند زد.اين نگراني هاي ثانيه به ثانيه را دوست داشت.اين حواس جمع خرج شده برايش را دوست داشت.سرش را تکان داد و گفت:الان خيلي بهترم.

فرشته آهي کشيد و خم شد کفش هايش را پوشيد که کيان گفت:صبر کن دستمال بزار.

از روي داشبورد جعبه ي دستمال کاغذي صدف کار شده را برداشت و دو دستمال بيرون کشيد با وسواس آنها را تا زد و گفت:دامنتو يکم بزن بالا کفشتم در بيار.جوراب پاته؟

فرشته سر تکان داد و گفت:آره.

-بيا اينارو از داخل جوراب بزار پشت پات.

فرشته لبخند زد و دستمال ها را گرفت و کاري که کيان خواسته بود را انجام داد.کفش هايش را که پوشيد گفت:احساس بهتري دارم.

کيان لبخند زد و گفت:راحتتر مي توني راه بري.

فرشته با وسواس پرسيد:مياي؟

کيان لحظه ايي سکوت کرد.درد معده اش بهتر شده بود.مي توانست کمي راه برود و کادوي عروسي را به مرتضي و عروسش بدهد.مي توانست باز هم خرامان راه رفتن فرشته اش را ببيند.مي توانست لبخند بزند و باز خدا رحم کند فردا را با سرخي غيرعادي تنش.پوفي کشيد و گفت:آره ميام.

romangram.com | @romangram_com