#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_97
کيان محجوبانه لبخند زد و گفت:فعلا که دو نفري تصميمشو ندارن.
زهرا مواخذه کننده گفت:تا کي؟ به فکر تفاوت سنيشون با اون طفل معصومي که مياد دنيا هستن؟
کيان لبخندش را تکرار کرد و گفت:والا من دخالتي ندارم.
شاپور پر خنده گفت:خانوم اين بيچاره چيکاره اس؟
زهرا لبش را به دندان گرفت و کيان لبخندش را پنهان کرد....
حالش خوب نبود،دستش را روي معده اش گذاشت و به سوي مرتضي رفت و به آرامي گفت:گوشتي که خورديم گوشت چي بود؟
مرتضي متعجب به او که دستش روي معده اش بود و کت و پيراهنش را زير دستش مچاله کرد و نگاه کرد و گفت:گوشت گوساله ، چطور؟!
کيان نفسش را تند بيرون داد و گفت:لعنتي بهش حساسيت دارم.
مرتضي با نگراني گفت:چت شده داداش؟
-مهم ني، ميرم بيرون کمي تو ماشين دراز بکشم آروم بشه.
-شرمنده داداش نمي دونستم حساسيت داري و گرنه بهت مي گفتم نخوري.
-از گيجي خودم بوده نپرسيده خوردم، بيخيال کمي استراحت کنم خوب ميشه.
-چيزي نمي خواي ؟
-خوبم مرتضي جان به عروسيت برس.بهتر شدم بر مي گردم.
کيان گفت و با نفسي که انگار مرتب قطع مي شد و بريده بريده تنش را اکسيژن رساني مي کرد از باغ بيرون رفت و خود را به ماشينش رساند.ريموت را زد و صندلي عقب سوار شد.فورا دراز کشيد و چند نفس عميق کشيد.مطمئن بود تا فردا تمام تنش سرخ مي شود و آنقدر بيحال مي شود که چند روزي را بايد فقط بخوابد....
نگاه چرخاند و او را نديد.کمي دلخور به سوي فاطمه که دستش در دست يکي از فاميل هاي مادريش بود و خوش آمد مي گفت رفت.کنارش ايستاد و با دلخوري واضحي گفت:پسره ي پرو يه خداحافظيم نگرفت و رفت.
فاطمه همانطور که لبخندش را حفظ کرده بود گفت:منظورت کيانه؟
فرشته با اخم سر تکان داد که فاطمه گفت:جايي نرفته، بيرون از باغه، مثل اينکه به گوشت گاو حساسيت داشته خورده حالش خوب نبود رفت تو ماشينش کمي دراز بکشه برگرده.
دلخوري جايش را به نگراني داد.کيانش...عشقش...درد داشت؟ چقدر پرتوقع شده بود اين فرشته ي از خود راضي!
به سوي در باغ رفت که فاطمه گفت:کجا؟
-ميرم ببينم بهتر شده.
فاطمه پوفي کشيد و دوباره مشغول خوش آمدگويي شد....
از بين تمام ماشين هايي که پارک بود بلاخره پارس سفيد رنگ کيان را تشخيص داد.با ضربان قلبي تند و قدم هايي که سرعت گرفته بود به سويش رفت.به ماشين که رسيد به دقت در آن تاريکي به ماشين چشم دوخت و او را در حالي که صندلي عقب دراز کشيده بود و دستش روي معده اش بود ديد.صورتش کمي درهم بود و تند تند نفس مي کشيد.قلبش زير فشار آن نفس هاي تند و صورت درهم فشرده شد.به آرامي ضربه ايي به شيشه زد.کيان چشم باز کرد و با ديدن فرشته متعجب نگاهش کرد.فورا خيز برداشت و در ماشينش را باز کرد و با عجله پرسيد:اتفاقي افتاده؟
فرشته بي توجه به سوالش با نگراني گفت:خوبي؟
romangram.com | @romangram_com