#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_96

کيان سر تکان داد و همزمان با فرشته بلند شد.با تخسي به بهروز گفت:قرار نبود چيزيو براي من توضيح بدي؟

بهروز با آرامشي لج درار گفت:بيا اول احوالپرسي کنيم هوم؟ سلام خوبي؟

-برو بمير بهروز.بهت گفته بودم ازت بدم مياد؟

بهروز با صدا خنديد و گفت:منم خوبم جيگر اخمو.نکن اينکارو با خودت دماغو.زشت ميشي.

تقريبا به پيست رقص کوچک باغ رسيدند که بهروز گفت:کجايي؟ دورت شلوغه.

-عروسي مرتضي اس.

-از طرف من تبريک بگو.

تقريبا از کنار رقصنده ها رد ميشدند که پسر جواني در حين چرخشش براي رقص محکم به فرشته برخورد که فرشته تعالش را از دست داد و گوشيش محکم به زمين خورد و درش و باطريش کناري افتاد.خودش هم با دو دستش ميز و کت کيان را گرفت تا نيفتد.پسر عذرخواهانه به سويشان برگشت و گفت:خوبين خانوم؟

کيان دستي دور شانه فرشته انداخت و او را که به طرف پايين خم شده بود را بلند کرد و با اخم و عصبانيت گفت:اينم شد رقص؟ حواست کجاست؟

فرشته در تلالو اين غيرت و خوشي اين گرمي که تنش را دچار کرده ضعف و لرز کرده بود نگاهش را به صورت پسرک بيچاره که از شرم سرش را پايين انداخته بود دوخت و به آرامي گفت:بسه کيان!

کيان دستش را روي پهلوي او فشرد و گفت:بس نيست.

فرشته معذب خود را از حصار دست کيان رها کرد و گوشيش را از روي زمين برداشت ، سرهم بندي کرد و بي توجه به کياني که زيادي حساسيت به خرج داده بود به پسرک که 18 ساله مي نمود گفت:اتفاقه پيش مياد!

کيان با اخم به فرشته نگاه کرد که پسرک عذر خواست و دوباره وسط رفت.فرشته با آرامش گفت:اتفاق خاصي نيفتاد که!

کيان با حرص و خشم گفت:اتفاق حتما اينه که پخش زمين مي شدي جلو اين جماعت نه؟

فرشته اخمي کرد و گفت:بيا بريم!

کيان نفسش را بيرون داد و شانه به شانه اش به سوي ميز گردي که خانواده ي فرشته نشسته بودند رفت.نرسيده به ميز دستي به کت مشکي براقش کشيد و مطمئن از مرتب بودنش روبروي شاپور و زهرا ايستاد و متواضعانه سلام کرد و با شاپور دست داد. شاپور به احترام اين درددانه ي سامان بلند شد و دستش را به گرمي فشرد که کيان با شرمندگي گفت:بفرمايين بشينين.

کيان کنار شاپور نشست که شاپور پرسيد:پدرت چطوره؟ خانواده نيومدن؟

-سابقه ي آشنايي نداشتن.

شاپور سر تکان داد و گفت:کاروبار چطوره؟ شنيدم شرکت خودتو داري.

-شکر مي چرخه، با يکي از دوستان شريکم.

فرشته دستي به موهاي سرکشش که خودسرانه از زير شال سرخ براقش بيرون آمده بود کشيد و گفت:بااجازه تون يه سر برم پيش عروسمو بيام.

از آنها جدا شده که دوباره گوشيش زنگ خورد، بهروز بود لبخند زد و جواب داد:الو.

.....

کيان نگاهش رفت پي فرشته ايي که آنقدر خانمانه و متين قدم برمي داشت که دلش هوس آغوشي مي کرد فقط براي مطمئن شدن از داشتنش و کاش امن ترين جاي اين دنيا آغوشش بود براي اين عروسک!

زهرا که فقط از تماشا کردن خسته شده بود رو به کيان گفت:خبري از شقايق نشد؟ قصد نداره بزاره بچه دار بشه؟

romangram.com | @romangram_com