#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_95


فرشته خنديد و با دست ضربه ايي به سر مرتضي رفت و گفت:مرديکه ي هيز!

مرتضي دستش را گرفت و با ببخشيدي از بقيه او را از ميز دور کرد و گفت:شاهزاده تنهاست، کسيم که نميشناسه برو تنهاش نزار.

نگاهش کشيده شد به مردي که مصرانه نگاهش را به بازي گرفته بود تا نشان دهد که حواسش پي او نبوده! لبخند زد و نوک انگشتان يخ کرده اش را در دستانش قايم کرد و گفت:ميرم.

مرتضي دستش را روي شانه ي فرشته گذاشت و گفت:کمي کلافه اس، آرومش کن.

-چرا؟

مرتضي دستش را پشت سرش گذاشت و او را به جلو هل داد و گفت:برو!

فرشته دستان سرش را پنهان کرد در گرمي دلپذير موهايش که مثلا سعي مي کرد آنها را درست کند.روبروي کيان که ايستاد موقر و خانمانه گفت:سلام.

کيان نگاه آشفته اش را به آن قد و قامت که به حتم با آن کفش پاشنه بلند قد بلند و کشيده تر به نظر مي رسيد دوخت و لبخند زد و گفت:سلام، بيا بشين.

-اوم يه پيشنهاد خوب!

لبخندش را پررنگ کرد و تقريبا روبرويش نشست و گفت:چرا تنها؟ بابا اينا اونور نشستن.

-کمي به خلوت کردن احتياج داشتم، مطمئنانه اگه عروسي مرتضي نبود نمي يومدم.

خط اخمي روي پيشاني فرشته نشست.دست هايش را روي ميز گذاشت و گفت:چيزي شده؟

مستقيم نگاهش کرد و اعتراف مي کرد عاشق اين خط اخم پيشانيش است.عاشق اين چشمان قهوه ايي متوسط است.عاشق اين لب هاي کوچک و باريک است.عاشق بود و اعتراف مي کرد اين دختر دوست داشتني زيادي خواستني است وقتي نگرانيش را پشت اخمش پنهان مي کرد...

لبخند زد و گفت:نگرانياتو دوس دارم.

عنبيه ي چشمش به حتم لرزيد.نگاهش را دزديد و با شرمي که در صورتش جا خوش کرده بود گفت:جواب سوالمو ندادي.

کيان به صندلي تکيه داد و گفت:کسي رو نااميد کردم که در عين ناحق بود کاملا حقش بود.

فرشته گيج نگاهش کرد که کيان لبخند زد و آرامي گفت:عشق فقط يه باره!

فرشته نفهميد.پلک هايش را به هم زد و گفت:من گيج مي زنم يا تو گفتنشو سخت مي کني؟

-بي خيال مهم نيست....امشب خيلي زيبا شدي.

گونه هايش گل انداخت و مي دانست چراغ هاي اين باغ کوچک در رسوا کردنش همدست هستند.سرش را پايين انداخت و گفت:ممنونم.

قبل از اينکه کيان باز حرفي بزند و دوباره او راگلگون کند و لذت ببرد از اين سرخي دلپذير گوشي فرشته زنگ خورد.از آنجا که گوشي را در يقه اش گذاشته بود با خجالت بلند شد و دستپاچه گفت:ببخشيد.

پشت به کيان کرد و گوشي را از لباس زيرش بيرون آورد.از ديدن نام بهروز لبخند زد هر چند دلخور بود که بعد عيد هيچ زنگي نزده بود.به سوي کيان برگشت و دوباره روبرويش نشست و دکمه ي اتصال زا زد و طلبکارانه گفت:به پسر خاله؟

صداي خنده ي بهروز بلند شد و گفت:اوه چه طوفاني؟

گوشيش را پايين آورد و رو به کيان گفت:ميشه بريم پيش بابااينا؟


romangram.com | @romangram_com