#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_94
به حتم مي درخشيد.لباس سفيدي که سر آستين هايش و انتهاي دامنش و کمي اطراف يقه ي گردش با سرخي کمرنگي زينت بخشيده شده بود.زير سينه اس به حالت مستطيل درازي نگين کار شده بود.موهاي گيس کرده ي زيبايش را که طرف چپ شانه اش انداخته بود را زير شال براق سرخ رنگش مخفي کرد و به طرف دوستان هم کلاسيش رفت.به حتم بي خبر بود.از آن نگاه آشفته که دائم تعقيبش مي کرد و آشفته بود.اين خانمانه راه رفتنش دلش را به بازي گرفته بود.هر چند امروز صبح حالش حسابي گرفته شده بود و دعواي بدي با ندا داشت.نداي عاشقي که نتوانسته بود جلوي خودش را بگيرد و اعتراف کرده بود که چقدر عاشق است.پايش را روي پايش انداخت و ذهنش رفت به صبحي که طعم بد پرتقالي نرسيده را مي داد:
سوار ماشينش شد که ندا نفس زنان خود را به او رساند.متعجب از شيشه ي جلو نگاهش کرد.ندا کنار پنجره ي اتومبيلش ايستاد.کيان شيشه را پايين کشيد و متعجب گفت:مشکلي پيش اومده؟!
ندا چند لحظه ايي صبر کرد تا نفسش جا بيايد.کمي که آرامش به او تزريق شد گفت:مي خواستم باهاتون حرف بزنم.
کيان از تعجب ابرويي بالا فرستاد و گفت:بفرمايين.
-ميشه اينجا نباشه؟
کيان که تعجبش مضاعف مي شد گفت:چرا؟!
-توضيح ميدم بهتون.
-پس بياين تو ماشين.
....دستي روي شانه اش نشست.سرش را بلند کرد و با ديدن مرتضي لبخند زد و گفت:چرا پيش عروست نيستي؟
مرتضي خنديد و گفت:خيرگيت منو کشته.حواست که بهش نيست، چرا چشماتو بر نمي داري؟
مرتضي صندلي را کشيد و کنارش نشست که کيان آهي کشيد و گفت:از اون دختر کارآموز بهت گفتم يادته؟
مرتضي سرش را تکان داد و گفت:آره چي شده؟ مشکلي برات درست کرده؟
-تا مشکل چي باشه؟ امروز جلومو گرفته که کارتون دارم.ميگم بگو ميگه اينجا نه.سوار ماشينم شد بردمش بيرون نه گذاشته نه برداشته ميگه من دوستتون دارم.خيلي وقته عاشقتون شدم.هنگ کردم.
مرتضي خنديد و گفت:پسر چه خوش شانسي، حالا برو روييم داره؟
-مرتضي گير دادي؟ الان نميدونم چيکار کنم؟
-مگه آب پاکي رو رو دستش نريختي؟
-چرا همه چيزو گفتم اما ترجيح ميدم نبينمش.خداروشکر تا کارآموزيش يه هفته ديگه مونده، ترجيح ميدم همين فردا برم برگشو امضا کنم و بفرستمش بره.
-پس الان دردت چيه؟
کيان کلافه گفت:نمي دونم.
مرتضي دستش را روي شانه اش گذاشت و گفت:بي خيال داداش اين نيز بگذره.اومدي عروسيما خوش بگذرون.پاشو يه قر بده حداقل.
-هيشکيم نه فقط من؟ من فقط يه تاگوي دست و پا شکسته بلدم که اونم مخصوصا اون بانويي که داره با اين لباس دلبري مي کنه.مجلس شمام که تانگو نداره داره؟
مرتضي بلند شد و گفت:شرمنده داداش با بندريش بيا بالا.
خنديد و گفت:يکيو مي فرستم تنها نباشي.
-راحتم.
مرتضي سري تکان داد و مستقيم به سوي فرشته ايي که الحق زيادي با آن قيافه ي ريزه ميزه دلبر و خواستني شده بود رفت.کنارش خم شد و در گوشش گفت:اگه مي دونستم اين همه خوشگلي خودم مي گرفتمتا...
romangram.com | @romangram_com