#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_93
فرشته پوفي کشيد که سبحان گفت:منم آدم، دلتنگ ميشم، چه جايي بهتر از يه درياي آرومِ نزديک غروب؟
فرشته سرش را تکان داد و بخاطر خيسي لباسش خودش را جمع و جور کرد اما همين که نگاهش به پاچه ي بالا رفته اش افتاد دستپاچه و تند شلوارش را پايين کشيد و با صورتي سرخ شده گفت:ببخشين!
سبحان غرق شد در اين همه خواستن اين دخترک ريزه ميزه و صورت سرخ شده اش و امروز براي اولين بار حس کرد چيزي در قلبش تکان خورد.تک خندي زد و گفت:معذب نباش من چيزي نديدم.
همين حرف باعث شد فرشته سرخ تر شود.سبحان با لذت نگاهش کرد.امروز از آن روزهايي بود که انگار اصلا دلش نمي آمد اين ملوسک خجالتي را بيازارد.فرشته دستانش را درهم قفل کرد و به آرامي گفت:اينجا پاتوق منه.گاهي وقتا با دوستم ميام و بيشتر وقتا تنها.
-از چيزي دلگيري؟
-مگه ميشه زندگيت همش شادي و خنده باشه؟ يه جاهايم قراره کم آورد.
سبحان زل زد به نيم رخي که خورشيد سخاوتمندانه آخرين جرعه ي نورش را زينت بخش صورتش کرده بود و گفت:يه آدم؟
فرشته لبخند زد و گفت:مهم نيست، مادربزرگتون حالش چطوره؟
سبحان با شيطنت گفت:بعد از اون دزدکي اومدنت خوبه!
فرشته با خجالت لبش را به دندان گرفت و گفت:از دستم عصباني بودي، فک کردم نبينيم بهتره!
سبحان خنديد و گفت:الان عصباني نيستم.
فرشته با شادي به سويش چرخيد و گفت:بخشيده شدم؟
-کينه ايي نيستم، کمي دلخور بودم فقط.
-من معذرت مي خوام بابت حرفي که کاملا نسنجيده بود، خب فقط...کمي عصباني بودم.
-فراموشش کن فراموشش کردم.
فرشته دستي به لباس هاي نم دارش کشيد و بلند شد.خورشيد تقريبا در آسمان ناپديد شده بود.رو به سبحان گفت:من بايد برم.
سبحان هم بلند شد و گفت:مي رسونمت.
قبل از اينکه فرشته حرفي بزند گفت:مزاحمم نيستي، مسيرمم دور نميشه...بيکارم و ترجيح ميدم همراه يه بانو باشم تا تنها زل بزنم به افق!
فرشته لبخند زيبايي روي لب آورد و گفت:ممنون.
چقدر آدم ها دير ديگران را مي شناسند و امروز فرشته فکر کرد چقدر در مورد اين استاد جذاب و زيبايش که جنتلمنانه کمي همراهي مي خواست بد فکر کرده بود.
با هم سوار ماشين شدند و در تمام طول مسير حرف زدند!
امروز روز خوبي بود با تمام دلتنگي ها و دلگيري هايش!
*********************
فصل هشتم
romangram.com | @romangram_com