#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_92
-آخه حيف بود.همچين سفت دستشو گرفته بودي..گفتم يکم بخنديم.
کيان اخمي حواله اش کرد و گفت:دارم برات برادر.
*********************
پاچه هاي شلوارش جين آبي رنگش را بالا کشيد و رو به فاطمه که مشغول صحبت با گوشيش بود گفت:مياي تو آب؟
فاطمه سرش را به نشانه ي نه تکان داد و از او رو برگرداند و به سوي جلو از فرشته دور شد.فرشته آهي کشيد و به سوي آب رفت.چقدر اين روزها حس مي کرد تنهاست.دلش کياني را مي خواست که انگار قصد نداشت دوباره برگردد.خسته بود از اين همه تنهايي!
ولرم بودن آب حسش را بدتر کرد.دلش چيز خنکي مي خواست.تا دلش را تازه کند.مقنعه ي سياه رنگش را کمي عقب کشيد و به افقي که رو به سرخ شدن مي رفت چشم دوخت.زير لب گفت:نميشه بياي؟
بي حواس بود...بي هوا بود...سنگي زير پايش ليز خورد و درون آب کم عمق افتاد، از اين خيسي بدش نمي آمد اما با اين سر و وضع نمي توانست تا خانه برود.دستش را به نرمي روي سطح آب کشيد و دوباره آه...
صداي فاطمه را شنيد که صدايش مي کرد.سرش را برگرداند و گفت:چيه؟
-مي خوام برود، بيا بيرون بريم.
-مي خوام بمونم تو برو، ميام.
-ديوونه شدي؟ تنها بموني چيکار؟ پاشو بيا دير شده.
بلند شد و ايستاد.آب از لباسش سرازير شد، به وضع خودش اشاره کرد و گفت:اينجوري بيام؟ تو برو ميشينم ساحل خشک شدم ميام.
-بابا بيا مهم ني.
-فاطي چرا لج مي کني برو منم ميام.اتفاقيم واسم نمي افته.
-خب پس...اگه کاري داشتي زنگ بزني مرتضي ها؟
-باشه بابا، خوبه مامان نشدي تو!
فاطمه خنده ي بانمکي کرد و گفت:خدا بخواد اونم ميشم...مواظب خودت باش دخترو.خداحافظ
فرشته لبخند زد دستش را تکان داد که با فاطمه رفت.خودش هم با احتياط که دوباره ليز نخورد از آب بيرون آمد.روي يکي از آلاچيق هاي سيماني و کوتاه نشست و به افق زل زد.با خودش زمزمه کرد:اينجور وقتا که دلتنگي بايد چيکار کرد؟
-گوشيتو بردار زنگ بزن بهش!
با تعجب به مردي نگاه کرد که با لبخند کمرنگي کنارش نشست.به آرامي گفت:شما؟!
-دوستتوديدم از اينجا اومد فک کردم تو هم بايد همين حوالي باشي که انگار حسم هنوز عين گذشته خوب کار مي کنه.
-فک کردم هنوز ناراحتي!
سبحان ابرويي بالا انداخت و گفت:من گفتم آشتي کردم؟
-اينجا چيکار مي کنين؟
-بلاخره من نفهميدم شما هستم يا تو.حداقل تکليفتو با خودت روشن کن دختر!
romangram.com | @romangram_com