#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_100
خانم جان اخم درهم کشيد و گفت:کجا؟ دختر جان شد تو يه بار ظهرو مهمان من باشي؟
سبحان بي خيال گفت:چرا نمي مونين؟
فاطمه محجوبانه گفت:من معذورم.بايد برم خونه.همسرم منتظره.
فرشته بلند شد وفاطمه پشت سرش او!
خانم جان گفت:توبمون فرشته.
سبحان با نگاهي به هردوو ديدن بي ميليشان گفت:چيکار داري خانم جون؟ حتما نمي تونن بمونن.
خانم جان ديگر اصراري نکرد و آنها با خداحافظي گرمي از ساختمان بيرون زدند.اما نرسيده به در حياط سبحان با عجله برايشان دست تکان داد و تقريبا با داد گفت:وايسين مي رسونمتون.
فاطمه نفس راحتي کشيد و گفت:تو اين گرما فرشته شد.
هر دو جلوي در به انتظار سبحان ايستادند.سبحان با همان زيرشلواري اسپرت مشکي رنگش و تيشرت آبي رنگش سوار بر ماشينش از پارکينگ بيرون آمد و جلوي در خانه آنها را سوار کرد.سبحان با دنده عقب از کوچه بيرون رفت و پرسيد:دقيقا کجا بايد برم؟
فرشته تند گفت:بهمني!
سبحان دوباره پرسيد:هردو؟
فاطمه با متانت هاي هميشگيش گفت:بله!
سبحان سر تکان داد و ضبطش را روشن کرد.صداي مازياد فلاحي که پخش شد فرشته ناخودآگاه لبخندزد.صداي آرام وبدون تنش مازيار فلاحي و آهنگ هايي که پر از حس خوب عشق بود باعث شد ذهنش برگردد به دوسال پيشي که پر از عشق بود، مراسم نامزدي خواهرش بود و آلما با کلک ساده و کوچکي او از باغ بيرون برد تا کيان را ببيند:
-چرا نميري وسط قر بدي؟
-بزار يکم شلوغتر بشه ميرم.الان حسش نيست.
-پس برو يه چيزي بپوش بريم بيرون،رژم افتاده کف ماشين يادم نبود برش دآرم بيا بريم بياريمش تا رژمو تمديد کنم.
-باشه وايسا برم مانتومو بپوشم.
همين که فرشته رفت آلما به کيان پيام داد که کنار ماشين بيايد.خودش هم مانتويش را پوشيد.شالش را روي سرش مرتب کرد و با آمدن فرشته از در پشتي باغ خارج شدند.به ماشين که رسيدند کيان را ديدند که به ماشين تکيه زده .فرشته با ديدنش ناخودآگاه ضربان قلبش تند شد.آلما با لبخند کيان را صدا زد و گفت:ا،کيان تو هم اينجايي؟
کيان برگشت.از ديدن فرشته تمام وجودش چشم شد.اصلا متوجه حرف آلما نشد.فرشته معذب سلام آرامي کرد.کيان لبخند زد و جوابش را داد.آلما به بهانه آوردن رژش درون ماشين رفت.کيان به فرشته نزديک شد.به آرامي گفت:خيلي زيبا شدي.
گونه هاي فرشته از شرم گل انداخت.احساس داغي در صورتش مي کرد.لبخند زد و گفت:ممنونم
-دوست داشتم ببينمتون و خب انگار شانس باهام يار بود.
فرشته سرش را بلند کرد.چشمانش را به نگاه داغ کيان دوخت.اصلا باورش نمي شد که پسري که هفته پيش براي اولين بار ديده بود و از آن به بعد تمام ذهنش را مشغول کرده بود.حالا روبرويش بود و داشت مي گفت که دوست داشته او را ببيند.يعني آنقدر زيبا و خانم شده بود که براي مردي مانند کيان به چشم بيايد؟ لبهايش تکان خورد تا جوابي دهد که آلما آمد و گفت:پيداش کردم.
کيان از فرصت استفاده کرد کمي به سوي فرشته خم شد آرام در گوشش گفت:نگات منو تا مرز جنون مي بره.
فرشته ناخودآگاه قدمي عقب نهاد.کيان با لبخند نگاهش کرد.آلما که از حالت فرشته پي برده بود کيان حرفي زده اخمي به او کرد و دست فرشته را گرفت و به مراسم برگشتند....
فاطمه سقلمه ايي به پهلويش زد و گفت:لبخند مي زني؟
romangram.com | @romangram_com