#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_89
دخترک وحشت زده نگاهش کرد و گفت:هيچي...من خوبم.
کيان با نگراني به او نزديک شد و گفت:اما انگار حالتون مساعد نيست.
دخترک با دستپاچگي بيشتر گفت:باور کنين خوبم مهندس...
کيان با ترديد پرسيد:کسي هست بياد دنبالتون؟
دخترک با تمامي سادگيش گفت:نه، خودم ميرم.
کيان دل به دريا زد و گفت:من پايين منتظرتونم.
دخترک با وحشت و دستپاچگي تند تند گفت:نه خودم ميرم، شما رو تو زحمت نمي ندازم.
کيان خشک و جدي گفت:تعارف نداريم خانوم عظيمي، مسيرتون بهمنيه منم ميرم اونجا،..کليدا روي در پشت سرتون قفل کنين بياين.
قبل از اينکه دوباره فرصت اعتراض به او دهد از در بيرون رفت.ندا(عظيمي) با رفتنش شل روي صندلي افتاد و دستش را روي قلبش کوبيد و گفت:نکن اين کارو با من، نکن توروخدا.
نگاهي به ساعت ديواري انداخت و دوباره بلند شد.وسايلش را جمع کرد و کيف کولي خاکستريش را به شانه اش زد و از اتاق بيرون رفت.در اصلي را قفل کرد و از آسانسور پايين رفت.به پارکينگ که نزديک شد کوبش قلبش بيشتر شد.زير لب تکرار کرد:نکن تورو خدا، بزار مثل آدم برم پيشش، کار دستم نده لعنتي...
نفس عميقي کشيد، بند کوله اش را محکم در دستش فشرد و با قدم هاي که سعي مي کرد محکم باشه به سوي ماشينش رفت.کنار ماشين کمي خم شد و کليد را به سوي کيان گرفت و گفت:جناب مهندس تو زحمت نمي ندازمتون، آژانس مي گيرم ميرم.
کيان کليدها را گرفت و با اخم هاي درهم گفت:سوار شين خانوم عظيمي تعارف نداريم.
مستاصل بود...دلش کمي نفس کشيدن در زير سقف کوتاهي با او را مي خواست...دلش نگاه به دستان پر توان و آن صورت مردانه را مي خواست...دلش...دلش خيلي چيزها مي خواست...اما از اين دل بي حيايِ پر سرو صدا هيچ چيز بعيد نبود...حداقل بين اين همه دل خواستن دلش رسوايي نمي خواست...
-تعارفي نيستم، فقط معذب ميشم شما مسيرتون طولاني بشه...
حالش بهم مي خورد از اين تعارفات مسخره ي تکراري...با جديت گفت:سوار شين خانوم.
ندا آهي کشيد و به آرامي و بي سر و صدا سوار شد.کيان ماشين را روشن کرد و از پارکينگ بيرون برد و پرسيد:کجاي بهمني ميرين؟
-ميرم پايگاه دريايي!
کيان سر تکان داد و بي هيچ حرفي به مسير گفته شده رفت.ندا زير چشمي نگاهش کرد.ناخودآگاه لبخند زد.اين بودن آرزويش بود.يادش نمي آيد...کي بود؟ وقتي استاد بهبهاني او را معرفي کرد.وقتي در حياط دانشگاه بود و يکي از سال بالاتري ها او را که انگار به دفتر استاد مي رفت و نشانش داد و گفته بود نورچشمي استاد بهبهاني بود.بهترين دانشگاه بوده...و الان سالهاست که مرتب مي آيد و مي رود و هيچ وقت استادش و دانشجوهايش را بي نصيب نمي گذارد.آن روز غرق شد در اويي که مغرورانه و بدون نگاهي که کج شود به سوي دفتر استاد رفت.همان روز دلش رفت و آنقدر خودش را بالا کشيد که استاد معرفش شد براي کارآموزي که انگار هديه ي صبرش بود...لبخندش تکرار شد و امروز از اين تکرارهاي شيرين راضي تر از هميشه بود...
و امروز...امروز خداي درِ ديگري براي اين لبخندها باز کرده بود...
-حالتون بهتره؟
البته که خوب بود...خوبتر از خوب...با او بودن مستش مي کرد...
-بله متشکرم.
کيان سري تکان داد و گفت:فک کنم لرزش دستتون از ضعفتون بود، نبايد اين همه به خودتون فشار بيارين.
چه مي دانست؟...چه مي دانست از دل اين دختر...هيچ...
romangram.com | @romangram_com